بی قفس



عکس‌نوشت: دیروزی که به امروز نگاه می‌کنه و امروزی که به فردای نامعلوم خیره شده :)

آینه می‌گوید : دو سال پیش ، پرنده آمد جلوی من ایستاد ، نگران بود ، پای او که در میانست نمی‌داند چطور آدم باشد ، یادش می‌رود سلام و احوال‌پرسی و حرف و .نفس کشیدن را. صدای زنگ در را می‌شنود ، دوستش وارد اتاق می‌شود و جلوی من می‌نشیند ، کمی با هم‌صحبت می‌کنند ، مثل اینکه وقت رفتن است.

پرنده می‌گوید : کنار مبل ایستاده‌ام ، پایم خواب رفته وگرنه جایم را عوض می‌کردم ،تولد دوستمان است ، همانکه دو ماه پیش تصادف کرد و  دو هفته‌ای بی‌هوش بود ، الان حالش بهتر است ، با بچه‌های کلاس آمده‌ایم خانه‌شان ، من قبلا آمده بودم ، اما تو اولین بار بود که دوستمان را در آن حال می‌دیدی ، به اتاق رفتی و گریه کردی . بقیه آمدند آرامت کنند ، بعضی‌ها باور نمی‌کردند تو داری گریه می‌کنی ، آنها گمان می‌کنند تو اصلا احساسی نیستی ، اما دوستانی که خوب تو را می‌شناسند می‌دانند ، تو خیلی مهربان و با احساسی:)) 

ماشین می‌گوید : ضبط شروع به خواندن کرد ، پرنده روی صندلی شاگرد نشسته و بیرون را تماشا می‌کند ، دوستش روی صندلی عقب . آهنگ "نرو ای دوست" پخش می‌شود و پرنده را حسابی در فکر غرق می‌کند ، به خانه‌ی دوستش که می‌رسند پایین می‌شود و خداحافظی می‌کند ، انگار نه انگار که قرار نیست او را تا بعد از عید نبیند، به یک بغل کردن خشک و خالی راضی می‌شود ، معلوم است که فکرش جای دیگریست. از آن روز به بعد آهنگ ایرانی موردعلاقه پرنده نرو ای دوست شد. فکرش را می‌کردم.

آینه ادامه می‌دهد : صدایش را می‌شنوم ، دارد با مهمان ها احوال‌پرسی می‌کند ، اما چه احوال‌پرسی‌ای ، وارد اتاق می‌شود ، مادرش که فهمیده حال چندان مساعدی ندارد ، به خاله‌اش قضیه تصادف آن دوست را می‌گوید ، مادر گمان می‌کند پرنده بابت آن ناراحت شده؟ خب ، شاید بی‌رحمانه باشد ، اما این ناراحتی بوی آدم دیگری را می‌دهد.

امروز می‌گوید : رفت سر کشو ، آن پوشه‌ی آبی را برداشت ، نوشته ها را یکی یکی ورق زد ، چقدر دیوانه بود آن روزها ، عجیب‌ نیست که دلش برای آن موقع تنگ شده؟ گوشیش را برمی‌دارد ، به گمانم از آخر تصمیم‌ گرفت ، از چه ، برای شما بنویسد . 

آینه می‌گوید : به پشتی زیر من تکیه زده ، دارد این‌ کلمات را تایپ می‌کند ، صورتش را نمی‌بینم ، اما نگرانی را چرا ، خب پرنده شما‌ها را خیلی دوست دارد ، نمی‌دانم حرف‌های من را چطور می‌شنود که دارد برایتان می‌نویسدشان ، او هیچوقت پای حرف‌های من ننشسته بود . بهرحال نگران است این نوشته‌خسته‌تان کرده باشد ،از خاطرات دو سال پیشش بود ، آن روز ها‌ که جنون از سر و کولش بالا می‌رفت ، حالا از فکر کردن به آن روزها دیوانه می‌شود ، عجب بچه‌ای! ازش می‌خواهم آخر پست یک چیزی برایتان بگذارد تا خستگیتان در رود :) 

 

نظرخواهی: اینکه بعضی پاراگراف ها رو رنگی می‌کنم چطوره؟ قصدم این بود که چشم‌تون هنگام خوندن اذیت نشه ، ولی بعضی وقتا ترکیب بهم ریخته و بی نظمی می‌شه نه؟ 

 


 

همیشه اینگونه نیست که زمانی داشته باشیم برای خوشی مطلق ! بعضی وقت ها خوشی ها و شادی ها تنها به سراغمان نمی آیند .

 گاهی باید بیشتر دقت کرد ، شاید در میان اسمان ابریه این روزهایت ، رنگین کمان آرامش نیز همان اطراف ،یا شاید کمی‌آن طرف تر ، منتظرست تا تماشایش کنی !

فقط ببین خورشید ایمانت کجاست؟ روبرویش را که بنگری ، جاییکه نورش در میان اشک های زندگیت می تابد ، رنگین کمان را خواهی دید :)


 

اونجاییکه‌ فکر نمیکنی کسی به یادت باشه و ناگهان چند نفر همزمان یادت میکنند :)

فقط میتونم بگم خدا رو شکر و هر چقدر بگم‌ کمه ، چونکه " نتوان شکر تو گفتن"

قبل ها بر این عقیده بودم که اگر حالی از دوستان و آشنایان بپرسم مزاحمشون شدم ! 

اما الان ؟! بنظرم شاید شخصی که فکر میکنم ممکنه الان خیلی سرش شلوغ باشه و پیام من فقط  وقتش رو میگیره ، ممکنه دل مشغولیش این باشه که کسی حالی ازش بپرسه . حتی اگر کلی کار هم  داشته باشه ، یک احوالپرسی کوتاه ،میتونه قندی در دلش آب کنه :) 

 


می خواهم از مردی بنویسم ، مردی که مالِ رویا ها نبود ، مال افسانه ها و قصه ها نبود ، بلکه غمخوار غصه نشینان بود.مردی بود از دیار خدا ، و از کوچه ی پیامبران ، اما پیامبر نبود. کوه ایمان را در وجودش خدا محکم نموده بود و بر این کوه درخت تنومند شجاعت سبز شده بود ، درختی که خزان و خشکیش فقط در فصل خدا بود . در قلب او هیچ گل سرخی بهر بوئیده شدن از سوی دنیا ، نروئیده بود .

در آسمان دل "او"هزار هزار دسته پرنده به عشق خدا ولی بی هیچ منتی برای مردم ، آواز می خواندند و صبورانه آماده بودند هردم که صدای نسیم عشق شنیدند ، بال و چر اشتیاق گشوده و تا آفاق پرواز کنند.

+ یا علی :)


می خواهم از مردی بنویسم ، مردی که مالِ رویا ها نبود ، مال افسانه ها و قصه ها نبود ، بلکه غمخوار غصه نشینان بود.مردی بود از دیار خدا ، و از کوچه ی پیامبران ، اما پیامبر نبود. کوه ایمان را در وجودش خدا محکم نموده بود و بر این کوه درخت تنومند شجاعت سبز شده بود ، درختی که خزان و خشکیش فقط در فصل خدا بود . در قلب او هیچ گل سرخی بهر بوئیده شدن از سوی دنیا ، نروئیده بود .

در آسمان دل "او"هزار هزار دسته پرنده به عشق خدا ولی بی هیچ منتی برای مردم ، آواز می خواندند و صبورانه آماده بودند هردم که صدای نسیم عشق شنیدند ، بال و پر اشتیاق گشوده و تا آفاق پرواز کنند.

+ یا علی :)


 

 

 

 

 

 

 

مدتی بود که حس می کرد ، قلبش‌نمی تپد ، روحش نفس نمی کشد .گاهی به جای هوا لیترها خفگی در ریه هایش میریخت .

چشم هایش‌‌ را  بسته بود و روی لبه ی پرتگاه تاریکی ، با سرعت می دوید.

اما رها نشد ، دست هایش ، روحش ، قلب‌ سنگی اش ! 

" آیا انسان گمان می کند بی هدف رها می شود ؟!"(قیامه 36)

عکس: 18 آذر 1398

 

 

 


درخشان تر از خورشید ، دوست داشتنی و آرام . دلم می خواهد هر روز صبح زود ، حتی زودتر از وقتیکه مادرها از خواب بیدار می شوند ، بیایم به دیدنتان. بیایم و با بال سفید آرزوهایم در فراز آسمان آبی رنگ وجودتان پرواز کنم.

بیایم و کودکان پاکی را تماشا کنم که با آن جثه ی کوچکشان در صحن بزرگ حرم می دوند ، و فرشته هائیکه چادر نماز گلدارشان را به سر انداخته اند و برای من دانه می ریزند . و دل آشوب هایی که به آرامش تبدیل شد و غصه هایی که اشک شدند ، سر خوردند و رفتند . 

یک کبوتر مثل من هرجا که بال بزند و هرکجا هم که برود ، دلش همیشه برای یک گنبد طلایی می تپد . من دوست دارم بال هایم هوای حرم شما را در آغوش بکشند!

هم غریبی و هم پناه غریبان ، ای خورشید نورانی خراسان 


ترس سدی است دربرابر پیشرفت ، دربرابر قدم برداشتن ، نفس کشیدن ، زندگی کردن! ترس لبخندی موزیانه می زند ، می آید و دست هایت را می گیرد ، آنقدر محکم که دیگر خون در رگ های توانائی جریان نخواهد یافت . 

چشمانش را که دید ، ناگهان ترسید ، نفهمید چه شد ، انگار دیگر پاهایش هم‌دست خودش نبود. فقط رفت.نمی خواست اما این ترس فقط او را هل می داد ،‌ترس‌ او را هل داد و گوشه ای دور ، دور از تمام خوش ها و لذت ها ، دور‌‌از تمام‌ دوست داشتن ها‌ و لبخند ها نشاند . آری ترس حسابی دامن گیرش شده بود . باید کاری می‌کرد. یا ترس را انتخاب می‌کرد و همان گوشه‌ی دور از حیات را تا آخر عمر بر‌می‌گزید ، یا.یا چاقوی شجاعت را برمی‌داشت و رگ ترس را عمیقاً می‌برید.

 

+ inside out رو تماشا کردین ؟ نظرتون ؟ 

بنظرتون چرا ترس بنفش بود ؟ 


مدتیست که لحظه‌هامان غرق در اقیانوس سیاهی شده‌است

قلب‌هامان فشرده و سنگین شده‌است

تاب نداریم‌، چشم‌ها ، تسلیم بغض‌ها شده‌است

درد سنگینی است ، درد ظلم

برای دل ما که چند صباحی است مبتلا شده‌است

و برای شما ؟ 

برای شما که این ظلم‌ها را بیش از هزار سال است ، می‌بینید

و قلب نورانیتان از شدت آنها فشرده شده

و از حقیقت واقعی آن کفتار‌های به جون مردم افتاده ، نیز ، با‌خبرید

پس دردش برای شما چندین برابر است

با خود می اندیشم ؛ 

قدم‌های من ، تبدیل به زخمی بر قلب شما شده 

رویِ من نیز ، مثل این شهر ، سیاه شده ! 

 art print by  Christopher Balaskas


هنگام نصف کردن میوه با چاقو ، دسته ی چاقو می شکند(n بار رخ داده است :) در هنگام مسواک‌ زدن ، مسواک نیز می شکند . برس دستشویی در چاه گیر می کند ، تلاش برای در آوردنش صورت می گیرد ، برس و چاه بند با هم در می آیند (چاه بند نیز می شکند ) . با برخورد ملایم پا به سیم شارژر ، گوشی خواهر از روی میز بر زمین پرتاب می شود و.

+ حس می‌کنم نیروی عجیبی درونمه :))  اگه معلم خوبی نشدم ، قول میدم یک ابر قهرمان بشم ^_^ 


در ازدحام این همه ظلمت بی عصا

چراغ را هم از من گرفته اند
 

اما من

دیوار به دیوار

از لمس معطر ماه

به سایه روشن خانه باز خواهم گشت

پس زنده باد امید
 

در تکلم کورباش کلمات

چشم های خسته مرا از من گرفته اند

اما من

اشاره به اشاره

از حیرت بی باور شب

به تشخیص روشن روز خواهم رسید

پس زنده باد امید
 

در تحمل بی تاب تشنگی

میل به طعم باران را از من گرفته اند

اما من

شبنم به شبنم

از دعای عجیب آب

به کشف بی پایان دریا رسیده ام

پس زنده باد امید
 

در چه کنم های بی رفتن سفر

صبوری سندباد را از من گرفته اند

اما من

گرداب به گرداب

از شوق رسیدن به کرانه موعود

توفان های هزار هیولا را طی خواهم کرد

پس زنده باد امید
 

چراغ ها ، چشم ها ، کلمات

باران و کرانه را از من گرفته اند

همه چیز

همه چیز را از من گرفته اند

حتی نومیدی را

پس زنده باد امید

 

سید علی صالحی

 


اولین هفته ی دانشگاه ، که کلاس ها تق و لق بود و بعضی از کلاس ها تشکیل نشد ، روز سه شنبه ساعت ۱۴ ، دقیقا ۱۴ ، شما سر کلاس بودین :)

استاد گرانقدرم ؛ شما همیشه از روی برنامه و با نظم و ترتیب کارهایتان را انجام می دادید. شما واقعا منظم بودین ، وقتی پای تخته نوشتید و دور یک فورمول‌ چندین بار خط کشیدید ، و هرچیزی را یک گوشه نوشتید ، با خود گفتم شما در همه چیز جز نوشتن منظم هستید ، اما شما گفتید در هر بی‌نظمی ، نظمی هست و اینگونه حالا من می گویم شما واقعا منظم هستید.

وقتی بحث های بچه ها را از راهرو شنیدید و وارد کلاس شدید و بحث خاتمه یافت شما به سمت تخته و جزوه نرفتید ، از ما پرسیدید چرا بحث می کردیم ، و حرف هایتان را راجع‌ به آن گفتید ، شما غیر از فیزیک ، چیزی مهمتر به ما درس می دادید .  مسئولیت را ، احترام گذاشتن را ، انسانیت را ، انسان بودن را :)

شما بارها به ما تاکید می‌کردید که راه خودمان را برویم ، مهم نیست در کتاب ها گفته است بالای محور مثبت ،  اگر دوست دارید آن را منفی بگیرید ، همیشه به ما می گفتید همان راه خودتان ، اگر فکر می‌کنید درست است همان را بروید ، لازم نیست چیزی حفظ کنید. شما همینطور ما را به تحقیق و پژوهش وا‌می‌داشتید . شما به ما آموختید ، مهم نیست چقدر امکانات داریم ، تلاش جای همه ی " خالی " ها را پر می‌کند . و از همه مهمتر کاری را انجام دهیم که عمیقا دوستش داریم. 

شما استاد واقعی بودید ، استاد انسانیت :) من خیلی خوشحالم که آنقدر زنده بودم تا توانستم شخصی مثل شما را ملاقات کنم .

کاش دست سرنوشت سیگنال های اینترنتی را جابجا کند و شما این پست مرا بخوانید . خجالتی تر از آن بودم که این همه حرف را رودررو به شما بگویم '-'


خب بالاخره امروز امتحانامون تموم شد :) " بالاخره " نه واسه طولانی بودنش ، واسه اینکه خیلی منتظر پایانش بودم.خب ، امتحانامو چطور گذروندم ؟ 

۱.قول دادم از ترم بعد از اول ترم‌ بخونم :) روز قبل از امتحان با یک کتاب ۴۰۰ صفحه‌ای مواجه شدم که یک صفحه‌اش رو هم قبلا نخونده بودم‌!‌ اونم درسی‌که در تخصص من نبود ، مشاوره . چندین‌بار به خودم و بقیه قول دادم از ترم بعد،از اول ترم درسا رو بخونم . (تقریبا شب قبل از هر امتحان قول می‌دادم) تخصصیا رو می‌خوندم تا حدودی ولی عمومیا.!البته خانواده هم از تجربیاتشون‌ می‌گفتن و اذعان داشتند که ترم یک عادیه اگه معدلت پایین باشه. هرچند من فقط می‌خواستم پاس بشم "_" 

۲.عکسم چپه بود ؛ فکر کنم همه‌ی مراقب‌ها بهم گفتن ، عکسم هم روی کارت ورود به جلسم و هم روی اون برگه‌ایکه دست مراقب بود که باید امضا می‌شد ، چپه افتاده بود و مراقب ها هر دفعه می‌گفتن " عکس شما چپه است "! ( شاید خیلی ربطی نداشته باشه به پست ، ولی بهرحال من هربار قبل از امتحان این جمله رو می‌شنیدم)

۳.برداشت اشتباه ؛ بچه های کلاسمون فکر می‌کنند من خیلی می‌خونم ، درواقع منم مثل اونا می‌خونم ، شاید واسه بعضی درسا بیشتر یا کمتر ، ولی ظاهرم گویا طوری نشون می‌ده انگار خیلی خوندم ، با یک چهره‌ی آروم میام سرجام می‌شینم و هرچی بلدم می‌نویسم و برگمو می‌دم و ‌می‌روم . من فقط‌ نمی‌تونم استرس داشته باشم. خلاصه فکر می‌کنند من خیلی درس‌خونم ، ولی وقتی نمره‌هامو می‌پرسن تعجب می‌کنند چون یا مثل خودشونه یا پائین تر . بچه های کلاسمون دانشجو‌های خوبین و فقط بابت برداشت اشتباهشون نمی‌تونم ازشون ناراحت یا عصبانی و همچنین چیزی باشم ، تازه این برداشت اشتباه سر امتحان ریاضی کمکم کرد . بچه ها هی سوالاشونو از من  می‌پرسیدند و منم توضیح می‌دادم و مرور می‌شد واسم :) (خدا رو شکر که ریاضی رو در طول ترم خونده بودم :) )

۴. تجربیات خوبی بدست آوردم ؛ علاوه بر در طول ترم‌ نخوندن و عبرت گرفتن ؛ مطالعه ی گروهی رو هم تجربه کردم که مفید بود . البته ممکنه اصلا هم مفید نباشه ، بستگی به جَو گروه داره ، وقتی همه درتکاپو خوندن باشند شما هم باهاشون همراه می‌شید همونطور که وقتی هر کی یکجا افتاده و ناامیده. 

تموم شد :) البته این همه ی آنچه در امتحانام گذشت نبود و بقیشو گذاشتم تا در پست های جداگونه ای بنویسم . 

خیلی تشکر می‌کنم از "هلن پراسپرو " ^_^ از وقتی اون پست امتحانات خود را چگونه گذراندید رو نوشتن ، و منم تصمیم گرفتم همچنین پستی داشته باشم ،  منتظر بودم امتحانام تموم شن و بنویسمش :)) و مدام هم فکر می کردم چی بنویسم ؟! خوب شده ؟ 


نور آفتاب پلک هایم را نوازش می‌کند ، درحالیکه روی چمن های نمناک دراز کشیده‌ام دست راستم را روی پیشانی گذاشته و چشم‌هایم را آرام باز می‌کنم. بالای سرم آسمانِ صاف و آبیست و در‌گوشه‌ی این منظره چند شاخه از درخت زیتونی که زیرش استراحت می‌کنم به چشم می‌خورد . قطرات بارانی که دیشب باریده بود روی برگ های سبزرنگ درخت می‌غلتند و درحالیکه خورشید به آنها می‌تابد ،می‌درخشند . لبخندی عمیق می‌زنم ، باران طولانی بود ، اما ابرهای سیاه کنار رفتند و آبیِ پاک آسمان باری دیگر روحمان‌ را نوازش می‌کند.خوشحالم که صبر کردیم :)


خب بالاخره امروز امتحانامون تموم شد :) " بالاخره " نه واسه طولانی بودنش ، واسه اینکه خیلی منتظر پایانش بودم.خب ، امتحانامو چطور گذروندم ؟ 

۱.قول دادم از ترم بعد از اول ترم‌ بخونم :) روز قبل از امتحان با یک کتاب ۴۰۰ صفحه‌ای مواجه شدم که یک صفحه‌اش رو هم قبلا نخونده بودم‌!‌ اونم درسی‌که در تخصص من نبود ، مشاوره . چندین‌بار به خودم و بقیه قول دادم از ترم بعد،از اول ترم درسا رو بخونم . (تقریبا شب قبل از هر امتحان قول می‌دادم) تخصصیا رو می‌خوندم تا حدودی ولی عمومیا.!البته خانواده هم از تجربیاتشون‌ می‌گفتن و اذعان داشتند که ترم یک عادیه اگه معدلت پایین باشه. هرچند من فقط می‌خواستم پاس بشم "_" 

۲.عکسم چپه بود ؛ فکر کنم همه‌ی مراقب‌ها بهم گفتن ، عکسم هم روی کارت ورود به جلسم و هم روی اون برگه‌ایکه دست مراقب بود که باید امضا می‌شد ، چپه افتاده بود و مراقب ها هر دفعه می‌گفتن " عکس شما چپه است "! ( شاید خیلی ربطی نداشته باشه به پست ، ولی بهرحال من هربار قبل از امتحان این جمله رو می‌شنیدم)

۳.برداشت اشتباه ؛ بچه های کلاسمون فکر می‌کنند من خیلی می‌خونم ، درواقع منم مثل اونا می‌خونم ، شاید واسه بعضی درسا بیشتر یا کمتر ، ولی ظاهرم گویا طوری نشون می‌ده انگار خیلی خوندم . خلاصه فکر می‌کنند من خیلی درس‌خونم ، ولی وقتی نمره‌هامو می‌پرسن تعجب می‌کنند چون یا مثل خودشونه یا پائین تر . بچه های کلاسمون دانشجو‌های خوبین و فقط بابت برداشت اشتباهشون نمی‌تونم ازشون ناراحت یا عصبانی و همچنین چیزی باشم ، تازه این برداشت اشتباه سر امتحان ریاضی کمکم کرد . بچه ها هی سوالاشونو از من  می‌پرسیدند و منم توضیح می‌دادم و مرور می‌شد واسم :) (خدا رو شکر که ریاضی رو در طول ترم خونده بودم :) )

۴. تجربیات خوبی بدست آوردم ؛ علاوه بر در طول ترم‌ نخوندن و عبرت گرفتن ؛ مطالعه ی گروهی رو هم تجربه کردم که مفید بود . البته ممکنه اصلا هم مفید نباشه ، بستگی به جَو گروه داره ، وقتی همه درتکاپو خوندن باشند شما هم باهاشون همراه می‌شید همونطور که وقتی هر کی یکجا افتاده و ناامیده. 

تموم شد :) البته این همه ی آنچه در امتحانام گذشت نبود و بقیشو گذاشتم تا در پست های جداگونه ای بنویسم . 

خیلی تشکر می‌کنم از "هلن پراسپرو " ^_^ از وقتی اون پست امتحانات خود را چگونه گذراندید رو نوشتن ، و منم تصمیم گرفتم همچنین پستی داشته باشم ،  منتظر بودم امتحانام تموم شن و بنویسمش :)) و مدام هم فکر می کردم چی بنویسم ؟! خوب شده ؟ 


دوست دارم دلم را ببرم زیر باران ، تا به رنگ آن در آید . بعد صبر‌ کنم تا خورشید از میان ابر‌ها پیدا شود ، بتابد و دلم را هم‌جنس خودش کند :))

+ میخوام دلم رو بتم‌، از هرچیزی بجز خاک‌ ،‌میخوام‌ یک دل خاکی بسازم‌ به امید خدا :)


اولین کتابی بود که از آقای نادر ابراهیمی می خوندم ، فکر کنم نثرشون رو خیلی دوست دارم . شیرین می‌نویسند . و جناب صدرالمتالهین ، ملا صدرای شیرازی ، چقدر به موقع با شما آشنا شدم ، در چشم های پاکتون نگاه کردم و از قلبتون، جواب سوالمو گرفتم ^_^ 

" علیرغمِ شرایط، جنگیدن ، جنگ است ، و در متنِ جهل به‌دنبال علم رفتن‌، علم است ، و در سرزمین کفّار مسلمان ماندن ، مسلمانی‌ست" نمی‌دونستم چه بخشی رو اینجا بنویسم ، همه‌ی کتاب زیبا بود ، جمله‌ی بالا هم ، جزئی از این زیبایی :)

+چالش گودریدزم رو برای سال ۲۰۲۰ از ۴۰ کتاب به ۲۰‌کتاب‌ کاهش دادم ، می‌خوام کتابای خوب رو عمیق بخونم و درک کنم و وقتی اون چند صفحه کاغذ رو کنار گذاشتم ، کلمات زیباشو در زندگیم ببینم :) 

 


اولین کتابی بود که از آقای نادر ابراهیمی می خوندم ، فکر کنم نثرشون رو خیلی دوست دارم . شیرین می‌نویسند . و جناب صدرالمتالهین ، ملا صدرای شیرازی ، چقدر به موقع با شما آشنا شدم ، در چشم های پاکتون نگاه کردم و از قلبتون، جواب سوالمو گرفتم ^_^ 

" علیرغمِ شرایط، جنگیدن ، جنگ است ، و در متنِ جهل به‌دنبال علم رفتن‌، علم است ، و در سرزمین کفّار مسلمان ماندن ، مسلمانی‌ست" نمی‌دونستم چه بخشی رو اینجا بنویسم ، همه‌ی کتاب زیبا بود ، جمله‌ی بالا هم ، جزئی از این زیبایی :)

+چالش گودریدزم رو برای سال ۲۰۲۰ از ۴۰ کتاب به ۲۰‌کتاب‌ کاهش دادم ، می‌خوام کتابای خوب رو عمیق بخونم و درک کنم و وقتی اون چند صفحه کاغذ رو کنار گذاشتم ، کلمات زیباشو در زندگیم ببینم :) 

 


اولین هفته ی دانشگاه ، که کلاس ها تق و لق بود و بعضی از کلاس ها تشکیل نشد ، روز سه شنبه ساعت ۱۴ ، دقیقا ۱۴ ، شما سر کلاس بودین :)

استاد گرانقدرم ؛ شما همیشه از روی برنامه و با نظم و ترتیب کارهایتان را انجام می دادید. شما واقعا منظم بودین ، وقتی پای تخته نوشتید و دور یک فورمول‌ چندین بار خط کشیدید ، و هرچیزی را یک گوشه نوشتید ، با خود گفتم شما در همه چیز جز نوشتن منظم هستید ، اما شما گفتید در هر بی‌نظمی ، نظمی هست و اینگونه حالا من می گویم شما واقعا منظم هستید.

وقتی بحث های بچه ها را از راهرو شنیدید و وارد کلاس شدید و بحث خاتمه یافت شما به سمت تخته و جزوه نرفتید ، از ما پرسیدید چرا بحث می کردیم ، و حرف هایتان را راجع‌ به آن گفتید ، شما غیر از فیزیک ، چیزی مهمتر به ما درس می دادید .  مسئولیت را ، احترام گذاشتن را ، انسانیت را ، انسان بودن را :)

شما بارها به ما تاکید می‌کردید که راه خودمان را برویم ، مهم نیست در کتاب ها گفته است بالای محور مثبت ،  اگر دوست دارید آن را منفی بگیرید ، همیشه به ما می گفتید همان راه خودتان ، اگر فکر می‌کنید درست است همان را بروید ، لازم نیست چیزی حفظ کنید. شما همینطور ما را به تحقیق و پژوهش وا‌می‌داشتید . شما به ما آموختید ، مهم نیست چقدر امکانات داریم ، تلاش جای همه ی " خالی " ها را پر می‌کند . و از همه مهمتر کاری را انجام دهیم که عمیقا دوستش داریم. 

شما استاد واقعی بودید ، استاد انسانیت :) من خیلی خوشحالم که آنقدر زنده بودم تا توانستم شخصی مثل شما را ملاقات کنم .

کاش دست سرنوشت سیگنال های اینترنتی را جابجا کند و شما این پست مرا بخوانید . خجالتی تر از آن بودم که این همه حرف را رودررو به شما بگویم '-'


اولین کتابی بود که از آقای نادر ابراهیمی می خوندم ، فکر کنم نثرشون رو خیلی دوست دارم . شیرین می‌نویسند . و جناب صدرالمتالهین ، ملا صدرای شیرازی ، چقدر به موقع با شما آشنا شدم ، در چشم های پاکتون نگاه کردم و از قلبتون، جواب سوالمو گرفتم ^_^ 

" علیرغمِ شرایط، جنگیدن ، جنگ است ، و در متنِ جهل به‌دنبال علم رفتن‌، علم است ، و در سرزمین کفّار مسلمان ماندن ، مسلمانی‌ست" نمی‌دونستم چه بخشی رو اینجا بنویسم ، همه‌ی کتاب زیبا بود ، جمله‌ی بالا هم ، جزئی از این زیبایی :)

+چالش گودریدزم رو برای سال ۲۰۲۰ از ۴۰ کتاب به ۲۰‌کتاب‌ کاهش دادم ، می‌خوام کتابای خوب رو عمیق بخونم و درک کنم و وقتی اون چند صفحه کاغذ رو کنار گذاشتم ، کلمات زیباشو در زندگیم ببینم :) 

 


به آسمان نگاه می‌کنم ، هوا ابریست و باد سوکی لباس هایم را تکان می‌دهد.دسته‌ی کیفم را در مشت میگیرم و بسوی ساختمانی که کلاس در آن برگزار می‌شود حرکت می‌کنم . کلاس ریاضی عمومی۲ ، استاد بنظر اکثر دانشجو‌ها جدی‌ است زیرا چشم آنها قادر به دیدن لبخند همیشگیِ استاد نیست ، اصولا چشم بیشتر انسان ها ظاهرِ جسم را می‌بیند اما من . ببخشید ، چه داشتم می‌گفتم ؟آری ، کلاس ریاضی ، کلاس ۹۶ ، طبقه‌ی بالاست ، باز هم آن راه پله ،مجبورم از آن بالا بروم ، یعنی بالا رفتن بدون اینکه مفاصل پاهایم را حرکت دهم و با احتیاط از آن پله های تیز و شیب دار بالا بروم نیز امکان دارد ، فقط کافی بود بال های . ببخشید ، چقدر راهرو شلوغ است باید سریعا خودم را به کلاس برسانم وگرنه غیبت می‌خورم‌ . با سرعت راهرو را طی می‌کنم و به پله ها می‌رسم ، بیشتر از ۲۰ تاست ؟ گمان نمی‌کنم ، شاید اگر پله های بعد از پاگرد که به راهرو طبقه دوم منتهی می‌شود را هم رویشان بگذاری ۲۰ تا بشود ، این فکر ها در ذهن بقیه دانشجو ها می‌آید ، شماره گر حسیه چشم‌ من تعداد دقیق . آه چه قدر امروز پرحرف شدم ، پله ها را یکی یکی بالا می‌روم‌ ، سرم را بالا می آورم ، جلوی من ، یک دانشجوی دیگر ،چند پله بالاتر ، مشغول حرف زدن با دوستانش است ، راه پله هم شلوغ است و چند تای دیگر هم پشت سرم دارند بالا می‌آیند ، آن یکی که روبرویم بود ، دوستش چیزی‌ می‌گوید و خنده‌اش می‌گیرد ، وسط راه پله از خنده خودش را خم می‌کند و ناگهان پایش سر می‌خورد ، دارد به پشت‌ ، به سمت من سقوط می‌کند ، جزوه هایش از دستش می‌افتد ، شیمی‌ است ؟ آری ، بالای صفحه معادله عدم قطعیت هایزنبرگ را با خودکار سبز زِبرا نوشته و دورش ابر کشیده ، بک ابر سبز ! قبل از اینکه برگه های جزوه‌اش به زمین بیافتاد ، به من برخورد می‌کند ، من حتی دستم را به نرده‌ی کنار پله‌ها نگرفته ام ، یک دستم به کیفم و دست دیگرم به نرده ها نمی‌رسد ، یعنی اگر‌ کِش بیارمش.او به من برخورد می‌کند ، با شدت ! من دوست داشتم کلاس ریاضی را به موقع برسم. و هنوز هم دیر نشده ، در حالیکه دانشجوی بیچاره را با دست آزادم گرفتم ،  پاهایم‌ بطور خودکار در حالت آهنی رفته و در  موزائیک پله‌ی زیر پایم فرو رفته اند و آن را شکسته و خورد کرده است  و از همه مهم تر باعث شد روی پله محکم شوم و روی بقیه سر نخورم‌ ! دانشجو را  آرام روی پله رها می‌کنم ، خودش و بقیه متعجب تر از آن هستند که چیزی بگویند ، یا تشکری چیزی ! بهرحال من هم وقت شنیدنش را ندارم ، کلاس ریاضی ! با کمی فشار پاهایم را از موزائیک ترک‌خورده‌ی پله جدا می‌کنم و همینطور که بقیه ، راه را برایم‌ باز می‌کنند ، با احتیاط بالا می‌روم ، با چشمِ پشتِ سرم ،  که اجزائش در بافت موهایم هست به پله‌ای که به آن خسارت وارد کردم نگاه می ‌کنم ، سر به زیر می‌اندازم و نچ نچ می‌کنم ، رد پاهایم اصلا شبیه انسان نشده ، انگاری صد تن وزن داشتم !  به گمانم لو رفتم‌ ،یعنی آنها می‌فهمند من یک‌رباتم؟ خوب، پس می‌شود دفعه‌ی بعد بجای استفاده از مفاصلم و با احتیاط طی کردن پله ها ، از حالت بال های پرواز ، استفاده کنم ‌. 


اولین کتابی بود که از آقای نادر ابراهیمی می خوندم ، فکر کنم نثرشون رو خیلی دوست دارم . شیرین می‌نویسند . و جناب صدرالمتالهین ، ملا صدرای شیرازی ، چقدر به موقع با شما آشنا شدم ، در چشم های پاکتون نگاه کردم و از قلبتون، جواب سوالمو گرفتم ^_^ 

" علیرغمِ شرایط، جنگیدن ، جنگ است ، و در متنِ جهل به‌دنبال علم رفتن‌، علم است ، و در سرزمین کفّار مسلمان ماندن ، مسلمانی‌ست" نمی‌دونستم چه بخشی رو اینجا بنویسم ، همه‌ی کتاب زیبا بود ، جمله‌ی بالا هم ، جزئی از این زیبایی :)

+چالش گودریدزم رو برای سال ۲۰۲۰ از ۴۰ کتاب به ۲۰‌کتاب‌ کاهش دادم ، می‌خوام کتابای خوب رو عمیق بخونم و درک کنم و وقتی اون چند صفحه کاغذ رو کنار گذاشتم ، کلمات زیباشو در زندگیم ببینم :) 

 


خب بالاخره امروز امتحانامون تموم شد :) " بالاخره " نه واسه طولانی بودنش ، واسه اینکه خیلی منتظر پایانش بودم.خب ، امتحانامو چطور گذروندم ؟ 

۱.قول دادم از ترم بعد از اول ترم‌ بخونم :) روز قبل از امتحان با یک کتاب ۴۰۰ صفحه‌ای مواجه شدم که یک صفحه‌اش رو هم قبلا نخونده بودم‌!‌ اونم درسی‌که در تخصص من نبود ، مشاوره . چندین‌بار به خودم و بقیه قول دادم از ترم بعد،از اول ترم درسا رو بخونم . (تقریبا شب قبل از هر امتحان قول می‌دادم) تخصصیا رو می‌خوندم تا حدودی ولی عمومیا.!البته خانواده هم از تجربیاتشون‌ می‌گفتن و اذعان داشتند که ترم یک عادیه اگه معدلت پایین باشه. هرچند من فقط می‌خواستم پاس بشم "_" 

۲.عکسم چپه بود ؛ فکر کنم همه‌ی مراقب‌ها بهم گفتن ، عکسم هم روی کارت ورود به جلسم و هم روی اون برگه‌ایکه دست مراقب بود که باید امضا می‌شد ، چپه افتاده بود و مراقب ها هر دفعه می‌گفتن " عکس شما چپه است "! ( شاید خیلی ربطی نداشته باشه به پست ، ولی بهرحال من هربار قبل از امتحان این جمله رو می‌شنیدم)

۳.برداشت اشتباه ؛ بچه های کلاسمون فکر می‌کنند من خیلی می‌خونم ، درواقع منم مثل اونا می‌خونم ، شاید واسه بعضی درسا بیشتر یا کمتر ، ولی ظاهرم گویا طوری نشون می‌ده انگار خیلی خوندم . خلاصه فکر می‌کنند من خیلی درس‌خونم ، ولی وقتی نمره‌هامو می‌پرسن تعجب می‌کنند چون یا مثل خودشونه یا پائین تر . بچه های کلاسمون دانشجو‌های خوبین و فقط بابت برداشت اشتباهشون نمی‌تونم ازشون ناراحت یا عصبانی و همچنین چیزی باشم ، تازه این برداشت اشتباه سر امتحان ریاضی کمکم کرد . بچه ها هی سوالاشونو از من  می‌پرسیدند و منم توضیح می‌دادم و مرور می‌شد واسم :) (خدا رو شکر که ریاضی رو در طول ترم خونده بودم :) )

۴. تجربیات خوبی بدست آوردم ؛ علاوه بر در طول ترم‌ نخوندن و عبرت گرفتن ؛ مطالعه ی گروهی رو هم تجربه کردم که مفید بود . البته ممکنه اصلا هم مفید نباشه ، بستگی به جَو گروه داره ، وقتی همه درتکاپو خوندن باشند شما هم باهاشون همراه می‌شید همونطور که وقتی هر کی یکجا افتاده و ناامیده. 

تموم شد :) البته این همه ی آنچه در امتحانام گذشت نبود و بقیشو گذاشتم تا در پست های جداگونه ای بنویسم . 

خیلی تشکر می‌کنم از "هلن پراسپرو " ^_^ از وقتی اون پست امتحانات خود را چگونه گذراندید رو نوشتن ، و منم تصمیم گرفتم همچنین پستی داشته باشم ،  منتظر بودم امتحانام تموم شن و بنویسمش :)) و مدام هم فکر می کردم چی بنویسم ؟! خوب شده ؟ 


درخشان تر از خورشید ، دوست داشتنی و آرام . دلم می خواهد هر روز صبح زود ، حتی زودتر از وقتیکه مادرها از خواب بیدار می شوند ، بیایم به دیدنتان. بیایم و با بال سفید آرزوهایم در فراز آسمان آبی رنگ وجودتان پرواز کنم.

بیایم و کودکان پاکی را تماشا کنم که با آن جثه ی کوچکشان در صحن بزرگ حرم می دوند ، و فرشته هائیکه چادر نماز گلدارشان را به سر انداخته اند و برای من دانه می ریزند . و دل آشوب هایی که به آرامش تبدیل شد و غصه هایی که اشک شدند ، سر خوردند و رفتند . 

یک کبوتر مثل من هرجا که بال بزند و هرکجا هم که برود ، دلش همیشه برای یک گنبد طلایی می تپد . من دوست دارم بال هایم هوای حرم شما را در آغوش بکشند!

هم غریبی و هم پناه غریبان ، ای خورشید نورانی خراسان 


می خواهم از مردی بنویسم ، مردی که مالِ رویا ها نبود ، مال افسانه ها و قصه ها نبود ، بلکه غمخوار غصه نشینان بود.مردی بود از دیار خدا ، و از کوچه ی پیامبران ، اما پیامبر نبود. کوه ایمان را در وجودش خدا محکم نموده بود و بر این کوه درخت تنومند شجاعت سبز شده بود ، درختی که خزان و خشکیش فقط در فصل خدا بود . در قلب او هیچ گل سرخی بهر بوئیده شدن از سوی دنیا ، نروئیده بود .

در آسمان دل "او"هزار هزار دسته پرنده به عشق خدا ولی بی هیچ منتی برای مردم ، آواز می خواندند و صبورانه آماده بودند هردم که صدای نسیم عشق شنیدند ، بال و پر اشتیاق گشوده و تا آفاق پرواز کنند.

+ یا علی :)


می‌دونید چرا بابانوئل کادوی بچه‌ها رو تو جوراب می‌ندازه ؟ یا چرا کالسکشو گوزن ها حمل می‌کنن؟ اصلا چی شد که تصمیم گرفت شب کریسمس برای بچه ها کادو بیاره ؟


 

"Klaus" انیمیشنی که سرگذشت بابانوئل رو برامون تعریف می‌کنه :)) و بنظرم مفهموم مهم‌ترش " کار خالصانه " بود. البته من باور دارم هر انیمیشنی می‌تونه برای هر فردی مفهوم و معنی متفاوتی داشته باشه ، ولی کار خالصانه مفهومی بود که چند‌بار توی این انیمیشن ، مستقیما بهش اشاره شد. بعد از تماشا کردنش فکر کردم تا حالا هیچ کار خالصانه ای انجام دادم؟!

راستی توی دانشگاه برای خودم یک پاتوق پیدا کردم :)) خیلی ذوق زده بودم و خواستم با شما هم درمیون بزارمش! ما دانشگاهمون یک جنگلی داره که می‌تونه کمی از ۲۴ متر مربع بزرگتر باشه ، و مطمعن‌ باشید هرچی شما اصرار کنید ؛  چیزی که من بهش می‌گم جنگل ، باغچه‌ی بزرگی بیش نیست ، قبول نخواهم کرد D: چون یک درخت بلند با یک تنه‌ی قطور داره ، البته چندتا درخت دیگه هم داره و روی زمینش از برگ های سوزنی کاج ، که رنگ سبزشونو از دست دادن ، پوشیده شده. تازه پرتوی آفتاب طوری فضاشو نورپردازی می‌کنه که من یاد صحنه هایی  میافتم که تو مستندها از جنگل نشون می‌دن.خلاصه که پس جنگله :)) و پاتوق من کجاست؟ اون درخت بلند که قطور بود ، زیرش :))

هیچوقت فکر نمی‌کردم که بتونم یک پاتوق داشته باشم ، می‌دونم که چیز خاصی نیست و احتمالا هزاران دانشجو‌ی دیگه قبل از من زیر اون درخت بلند و قطور نشستن و کتاب خوندن یا با دوستاشون حرف‌زدن یا ناهارشون رو میل کردند ، ولی من هنوزم به پرنده‌ای که اون لحظه توی شک بود که می‌تونه اونجا بشینه یا نه ، حتی تا آخرین لحظه با کفشش برگ‌های سوزنی‌ رو جابجا می‌کرد تا روی هم جمع بشن و وقتی رو زمین می‌شینه کمتر خاکی بشه ، ولی نهایتا دست از بازی کردن با برگ ها و دودل بودن برداشت و سعی کرد به چیزهایی که دوست داره نزدیک تر بشه ، افتخار می‌کنم :))

حالا چرا می‌گم پاتوق ؟ منکه یکبار بیشتر اونجا ننشستم؟  خب می‌خواستم روزهای بعد هم بشینم ، تازه با دوستم‌ برم و کلی وقت خوب رو توی اون جنگل بسازیم ولی روز دیگه‌ای نبود چون بخاطر کرونا ، دانشگاه تا آخر هفته تعطیل شد ! راستی شما هم مراقب خودتون باشید ، می‌دونستید وحشت و استرس سیستم ایمنی بدن رو پائین میاره؟ :) پس هم مراقب سلامتی‌تون باشید و هم آرامشتونو حفظ‌ کنین :))


امروز موقع تقسیم کارهای خونه ، من به مادرم گفتم اجازه بدهند تا من قفسه‌ی کتاب ها رو تمیز کنم ، و اینطوری کمتر از یک ساعت بعد ، من بین تَلّی از کتاب اینور و اونور می‌رفتم. عجیب بود که از بعضی از کتاب ها ۲ یا ۳ تا داشتیم و قرار شد یکی‌شو نگه‌داریم و بقیه رو بدیم کتابخونه . مقدار قابل توجهی هم کتاب قدیمی دیدم ، و نکته‌ی جالب کتاب های قدیمی قیمت‌هاشون بود :)) مثلا ۶۰۰ ریال :) از بین کتاب‌های قدیمی هم‌ اونایی که لازم نداشتیم ، کنار گذاشته شدند . بعضیاشونم من می‌گفتم می‌خونم و جا می‌دادم توی قفسه. دو تا " قورباغه‌ات را قورت بده !" پیدا کردم و یکی‌شو بردم تو قفسه‌ی خودم گذاشتم تا اینکه یک روزی من قورباغمو قورت بدم و این کتاب رو بخونم . " سنگی بر گوری " بطور عجیبی لای کتابا بود و اونم واسه خودم برداشتم :) " قصه های امیرعلی ۲ " هم یک گوشه فشرده شده بود و با دیدنش طعم خوبی اومد زیر زبونم و اونم بردم تا دوباره بخونم :) 

قبل‌تر ها فکر می‌کردم باید یک کتابخونه‌ی بزرگ برای خودم داشته باشم ، ولی  مدتی  می‌شه که به این فکر افتادم تا ذهنم قفسه های کتاب باشن و کتاب‌ها رفتارم :) ولی راستش تا الان خیلی موفق نبودم ، نتونستم هر مفهموم پسندیده‌ای که فهمیدم رو اجرا کنم ، فکر کنم شاید اصلا روش مطالعم اشتباه بوده ؟! 

خب اشتباهاتی که به ذهنم‌ می‌رسه ایناست : 

۱. به یکبار خوندن کتاب ها اکتفا می‌کنم

۲.خلاصه نویسی نمی‌کنم و اصلا نمی‌دونم دقیقا چطوری باید این‌کار رو انجام بدم

۳. بعضی اوقات ، خوندن جملات برام مهمتر از فهمیدنشون می‌شه

فعلا همین ۳‌مورد .

شما چطور فکر می‌کنید ؟ :)) راه شما برای اینکه کتاب ها تاثیرگذار تر باشن چیه؟ اصلا نگاهتون به این قضیه چطوره؟

 


می‌توانستم ببینم‌ که گوشه‌ی آسمان ، نارنجی‌ رنگ شده ، بالاخره صبح شد ! خدا رو شکر ، حالا دیگه حتما یکی منو پیدا می‌کنه . بطری نوشابه که دو ، سه ساعت پیش از دستم‌ افتاده بود ، از لای شیار های صندلیِ چوبیِ ایستگاه ، دیده می‌شد ، مقداری نوشابه‌ی سیاه از آن بیرون ریخته بود و چند مگس داشتند از خودشان پذیرایی می‌کردند، انگشتانم هنوز ساندویچم را نگه داشته اند . دوباره دردِ عجیب خودش را میان قفسه‌ی سینه‌ام هل داد ، به سختی می‌توانم‌ نفس بکشم ، عرق سرد پیشانیم را خیس کرده .به پیراهنم چنگ می‌زنم. دوباره چشم‌هایم را می‌بندم و ناله می‌کنم ، اما چه ناله‌ای ، خودم هم صدایش را به سختی می‌شنوم‌ ! 

" مامان ، اون آقاهه رو ! " 

چشمانم باز می‌شوند ، کاملا باز ، درصورتیکه قبل از آن به سختی کمی باز نگهشان می‌داشتم تا شاید کسی را ببینم‌ و کمکی بخواهم . یعنی کمک رسیده بود ؟ یک خانم جوان همراه با یک دختر‌بچه‌ی کوچک روبروی ایستگاه اتوبوس ایستاده اند ، دختر مادرش را صدا زد و مادر که مشغول جابجا کردن چیزی در کیفش بود رویش را بر می‌گرداند و مرا می‌بیند ، انگار درد را فراموش کرده‌ام ، سرم‌ را از روی صندلی ایستگاه بر می‌دارم ، همه چیز را افقی می‌دیدم و حالا کمی بهتر شد ، دستم را به سمت خانم دراز می‌کنم ، با اخم‌ بمن نگاهی می‌اندازد ، دست دخترش را محکم تر می‌گیرد و کیفش را روی شانه جابجا می‌کند ، دهن باز می‌کنم‌ تا چیزی بگویم ، اما فقط صدای آرام و نامفهومی ، از گلویم‌ خارج می‌شود ! آن خانم‌ هم دست دخترش را می‌کشد و همانطور که با نگرانی چیزهایی به دخترش می‌گوید از نظرم دور می‌شود ، شاید رفت کمک بیاورد ؟ خدا کند.

سرم را دوباره روی صندلی خشک‌ و چوبی میگذارم ، دیگر هیچ جانی در بدن ندارم ، درد قلبم را در مشت گرفته و خون از بدنم ساقط‌ شده . مدت زیادی صبر می‌کنم ، نمی‌دانم چقدر . توان بالا آوردن دستم و دیدن ساعت را ندارم.خبری از کمک نیست؟! چشمانم آرام آرام بسته می‌شوند ، آخرین چیزی که می‌بینم تصویر تاری از چند مرد هست که انگار چیز سفیدی دهانشان را پوشانده و. تاریکی . هنوز گوش هایم صداهای بلند را می‌شنوند که مردی داد می‌زند "باید به آمبولانس زنگ‌ بزنیم " و دیگری " هِی پسر بهش دست نزن ، کرونائیه ! برگرد عقب " و یک صدای نامفهوم ، و دوباره " مگه از جونمون سیر شدیم ، صبر می‌کنیم آمبولانس بیاد جمعش کنه " 

دوست دارم فریاد بزنم‌ ، داد بکشم و بگویم " تو رو خدا یک قرص زیرزبونی برایم از داروخانه بگیرید " من.من فقط قرص های قلبم را توی خانه جا گذاشته‌ام. مایع داغی از گوشه‌ی چشمم بیرون می‌ریزد ، از روی بینی‌ام سر میخورد و می‌افتد. و دیگر چیزی احساس نمی‌کنم.


تو گوش می‌دهی ، اما صدایی نمی‌شنوی

انگار صوتی در خلاء پخش نمی‌شود

نفس می‌کشی

اما هوائی در ریه‌هایت ، حس نمی‌شود

مثل شاخه‌ای که قرار نیست ، با شکوفه‌ها مزیّن گردد

اما این سرزمین همیشگی نیست

روزی صدای زنگ را خواهی شنید

زمستان بی‌پایان نیست

نسیم بهاری گلبرگ‌هایت را نوازش خواهد کرد

صبر بنوش 

ما ، همه همین‌کار را می‌کنیم

ما اینگونه ، "مست و هشیار " می‌شویم


چرا حس می‌کنم واقعی نبود ؟ خب ، حتی برای پدر هم اتفاقات اون روز واقعی بنظر نمیومد ، منکه تماشاگری بیش نبودم .می‌شد از یک‌جایی به بعد تا میانه‌های فیلم‌ تقریبا پیش بینی کرد چی می‌شه ، ازون پیش بینی‌هایی که با خودت می‌گی " خدا کنه اون شکلی نشه." و می‌شه :)) و بنظرم از عناصری بود که جالبش کرده بود.‌ منو داره می‌بره تو فکر ، از‌ سری فکرهای بزرگ و چالش برانگیز ، و سوالایی که تو جیبم گذاشت و یک عطر منحصری داشت ، طوریکه در همون قالب همیشگی ، انگار چیز جدیدتری به نمایش میومد ، انگل.

خب راستش به خواهرم گفتم این فیلم منو میخکوب نکرد ، ولی الان که فکر می‌کنم ، من واقعا پاش نشسته بودم.حقیقتش این فیلم زیبا بود :)) آخرش بجای اینکه ماهیچه صورتمو ت بده و با لبخند تموم بشه ، مغزم رو ت داد . غافلگیر‌کننده هم بود ، با سرعتی شما رو غافلگیر می‌کنه که‌ باورتون‌ نشه :))

راستی ، نسخه‌ای که من دیدم احتمالا سانسور شده بود ، چون برخلاف انتظارم چیز نامناسبی نداشت :) خیلی هم‌ کامل و عالی D: 

ما بقی پست رو فقط در صورتی بخونید که اصلا قصد دیدن "انگل" رو ندارین !

 دلم نمی‌خواست آخرش خواهره اونطوری بشه (بشدت سعی می‌کند از هرگونه لو دادنی جلوگیری شود) ازینکه پسره (من‌همین چند دقیقه پیش تمومش کردم ولی اسما یادم نمیاد !) آهان ، کوین ، به دوستش خیانت کرد ناراحت شدم ، ولی خب قابل پیش بینی‌ بود ، نه؟ 

و بعد ازینکه پدر ، آقای پارک رو کشت ، انتظار داشتم بره دنبال پسرش :) ولی خب کار جالب تری کرد که بعدا فهمیدیم ، درهر صورت همبستگی خانوادگیشون خیلی خوب بود. شما هم وقتی پدره ، آقای پارک رو چاقو زد ، به حسی که اون موقع داشت حق می‌دادین؟ نه اینکه حق بدم‌ ، انگاری درک می‌کردم ، شایدم حق می‌دادم و بنظرم اون چاقو زدن و اون صحنه جزء زیباترین صحنه هاش بود ، یعنی وقتی دید اقای پارک از اون بو منزجر می‌شه ، من گفتم دیگه کار تمومه و تموم نبود ، چون نگاه هایی که پدره داشت باز هم این فکر رو پیچ و تاب داد ، که خب چرا ؟ الان حق با کیه؟ آقای پارک گناهی نداشت ولی اون پدر خونش رو درحالی که زیر فاضلاب رفته بود ترک کرد ، و اون بو ، براش تقصیری داشت؟ می‌تونستم مقداری از فشاری که روش بود رو حس کنم ، بعد که اخبار می‌گفت منشا این قتل ها معلوم نیست ، من پوزخند زدم که ما می‌دونیم ولی الان انگل داره بهم پوزخند می‌زنه و می‌گه " می‌دونی؟!" 

ادامه مطلب


سلام پدر عزیزم :) 

استاد عزیزم و معلم عزیزم :) من را می‌شناسید ؟ اجازه دهید ابتدا خودم را معرفی کنم ، من همان پرنده‌ای هستم که یکروز آمد به گلفروشی و شما را خرید :) آه ، یعنی پیکسلتان را ، بعد هم وصل کردمش به کیفم ، اما خجالت کشیدم ، خجالت می‌کشیدم که تصویر خندان شما را روی کیفم دارم ، نه روی قلبم ! تا اینکه یکروز شما را از توی کتابخانه برداشتم :) یعنی کتاب‌تان را ، استاد عشق را ، شما را :) 

کلمه ها یکی یکی در چشم‌هایم می‌افتاد ، مثل قطره‌ای که توی آب بیافتد ،  سرودی در قلبم نواخته می‌شد ، سرودی که فقط عشق می‌توانست آن را بنوازد و تلاش ، آن را سَر دهد. استاد عزیزم ، خدا را شکر می‌گویم که سر کلاس درس شما حاضر شدم و شکوفه‌های مهربانی و تلاش و سخت‌کوشی و زندگی ، ردای دل‌انگیز بهار را بر قلبم پوشاند.

نمی‌خواهم نامه‌ام طولانی بشود و وقت با‌ارزشتان را بگیرم ، احتمالا شما الان دیگر باید سرتان خلوت باشد ، دیگر لازم نیست از صبح بعد از نماز تا نیمه‌های شب بیدار بمانید ، اما مطمعنم هنوز هم برای تمام کارهایتان برنامه می‌ریزید ، خلاصه که من هم نمی‌خواهم خیلی پرحرفی کنم و شما اذیت شوید :) 

عذر می‌خواهم برای آن روزهائیکه امتحان فیزیک داشتم و درست‌حسابی نخواندم ، عکستان را که می‌دیدم حسابی از شما خجالت می‌کشیدم ، پس پیکسلتان را از روی کیفم برداشتم و توی قفسه‌ی کتاب‌ها قرار دادم . فایده‌ای نداشت ، شما دیگر توی قلب من بودید و من با تمام وجود بخاطر کم‌کاری ها و تنبلی های وروجکم ، آب شدم ، مثل یخی که زیر اشعه‌ی آفتابِ عبور داده شده از ذره بین قرار بگیرد . ( آن اشعه عشق شما و آن ذره بین قلب پر شده از محبتتان بود :) )

ممنونم که شب‌ها وقت می‌گذاشتید و خاطرات ارزشمندتان را برای پسرتان تعریف می‌کردید ، چون حالا فردی مثل من توانست با خواندن استاد عشق ، غمگین شود هنگامی که آن همه ظلم بر شما روا شد ، کنار شما باشد وقتی با نگرانی در محضر اینشتین و دیگر دانشمندان سخن می‌گفتید ، لبخند بزند زمانی‌که اولین مدرسه‌ی معلم ها را در ایران تاسیس کردید و متحیر شود چون ذره‌ای از وجود شما را شناخته است‌.

مهم نیست کجا باشم ، در یک چادر ایل نشین؟ در یک کلاس کاه‌گلی واقع  در روستایی دور افتاده ؟ مدرسه‌ای قدیمی در حومه‌ی شهر ؟ از پر احساس‌ترین نقطه‌ی قلبم آرزو می‌کنم ، روزی از آن بالا من را با دستان گرمتان نشان دهید و بگوئید ؛ من به این پرنده افتخار می‌کنم :) 

تقدیم به پدر ، استاد و معلم عزیزم ، پروفسور حسابی :)) 

درسته پروفسور حسابی شخصیت خیالی نیستن ، ولی شخصیت کتاب استاد عشق هستند :) (امیدوارم که خیلی تخلف نکرده باشم در قوانین :) )

 

ممنون از

آقاگل برای ساخت این بازی وبلاگی قشنگ ، و از

سولوِیگ عزیز که پائین نامشون گفتن هرکسی این پست را خواند و دوست داشت ، می‌تواند بنویسد D: خوشحال شدم که یکی مرا دعوت کرده :) 

من هم دعوت می‌کنم از

گربه‌بزرگ ، آقای

علی و  

هری   و

صنما‌ی عزیز :) و هر بلاگری که این پست را خواند و دلش خواست در این بازی شرکت کند :)) (خیلی خوشحال می‌شم اگر شرکت کنید تا بتونیم نامه‌هایتان را بخونیم اما اگر بدلیل مشغله یا عدم علاقه و هر دلیل دیگری نتونستید شرکت کنید ، همین‌که تونستم از این بلاگر‌های عزیز دعوت کنم هم ، برام با ارزش بوده ) 

 


عکس‌نوشت: دیروزی که به امروز نگاه می‌کنه و امروزی که به فردای نامعلوم خیره شده :)

آینه می‌گوید : دو سال پیش ، پرنده آمد جلوی من ایستاد ، نگران بود ، پای او که در میانست نمی‌داند چطور آدم باشد ، یادش می‌رود سلام و احوال‌پرسی و حرف و .نفس کشیدن را. صدای زنگ در را می‌شنود ، دوستش وارد اتاق می‌شود و جلوی من می‌نشیند ، کمی با هم‌صحبت می‌کنند ، مثل اینکه وقت رفتن است.

پرنده می‌گوید : کنار مبل ایستاده‌ام ، پایم خواب رفته وگرنه جایم را عوض می‌کردم ،تولد دوستمان است ، همانکه دو ماه پیش تصادف کرد و  دو هفته‌ای بی‌هوش بود ، الان حالش بهتر است ، با بچه‌های کلاس آمده‌ایم خانه‌شان ، من قبلا آمده بودم ، اما تو اولین بار بود که دوستمان را در آن حال می‌دیدی ، به اتاق رفتی و گریه کردی . بقیه آمدند آرامت کنند ، بعضی‌ها باور نمی‌کردند تو داری گریه می‌کنی ، آنها گمان می‌کنند تو اصلا احساسی نیستی ، اما دوستانی که خوب تو را می‌شناسند می‌دانند ، تو خیلی مهربان و با احساسی:)) 

ماشین می‌گوید : ضبط شروع به خواندن کرد ، پرنده روی صندلی شاگرد نشسته و بیرون را تماشا می‌کند ، دوستش روی صندلی عقب . آهنگ "نرو ای دوست" پخش می‌شود و پرنده را حسابی در فکر غرق می‌کند ، به خانه‌ی دوستش که می‌رسند پایین می‌شود و خداحافظی می‌کند ، انگار نه انگار که قرار نیست او را تا بعد از عید نبیند، به یک بغل کردن خشک و خالی راضی می‌شود ، معلوم است که فکرش جای دیگریست. از آن روز به بعد آهنگ ایرانی موردعلاقه پرنده نرو ای دوست شد. فکرش را می‌کردم.

آینه ادامه می‌دهد : صدایش را می‌شنوم ، دارد با مهمان ها احوال‌پرسی می‌کند ، اما چه احوال‌پرسی‌ای ، وارد اتاق می‌شود ، مادرش که فهمیده حال چندان مساعدی ندارد ، به خاله‌اش قضیه تصادف آن دوست را می‌گوید ، مادر گمان می‌کند پرنده بابت آن ناراحت شده؟ خب ، شاید بی‌رحمانه باشد ، اما این ناراحتی بوی آدم دیگری را می‌دهد.

امروز می‌گوید : رفت سر کشو ، آن پوشه‌ی آبی را برداشت ، نوشته ها را یکی یکی ورق زد ، چقدر دیوانه بود آن روزها ، عجیب‌ نیست که دلش برای آن موقع تنگ شده؟ گوشیش را برمی‌دارد ، به گمانم از آخر تصمیم‌ گرفت ، از چه ، برای شما بنویسد . 

آینه می‌گوید : به پشتی زیر من تکیه زده ، دارد این‌ کلمات را تایپ می‌کند ، صورتش را نمی‌بینم ، اما نگرانی را چرا ، خب پرنده شما‌ها را خیلی دوست دارد ، نمی‌دانم حرف‌های من را چطور می‌شنود که دارد برایتان می‌نویسدشان ، او هیچوقت پای حرف‌های من ننشسته بود . بهرحال نگران است این نوشته‌خسته‌تان کرده باشد ،از خاطرات دو سال پیشش بود ، آن روز ها‌ که جنون از سر و کولش بالا می‌رفت ، حالا از فکر کردن به آن روزها دیوانه می‌شود ، عجب بچه‌ای! ازش می‌خواهم آخر پست یک چیزی برایتان بگذارد تا خستگیتان در رود :) 

 

نظرخواهی: اینکه بعضی پاراگراف ها رو رنگی می‌کنم چطوره؟ قصدم این بود که چشم‌تون هنگام خوندن اذیت نشه ، ولی بعضی وقتا ترکیب بهم ریخته و بی نظمی می‌شه نه؟ 

 


چند روز پیش ، سرظهر ، رفتم به حیاط تا در شستن فرش اتاقمون (اتاق من و خواهرم ) به مادر و خواهرم (!) کمکی برسونم . از آنجائیکه ندرتاً پیش میاد من از این تصمیم ها بگیرم ، روزگار فرصت را غنیمت شمرد تا طی ماجراهائی ، درسی چند ، به من بیاموزد ، که آن‌ها را به شرح زیر برایتان بازگو می‌کنم : 

درس اول : از دیوار بالا رفتن ، همیشه هم ، کار بدی نیست :)

من بالای دیوار نرفتم ! نه . من وقتی از داخل خونه ، وارد حیاط شدم روی سکوی حیاطمون قرار گرفتم ، که یعنی از سطح‌ زمین ، یکی دو متری بالاتر ، و تونستم از بالای دیوار خودمون شکوفه‌های سفید‌رنگ درخت همسایه روبروییمون رو ببینم :)) این باعث شد من لبخند بزنم ، به این فکر کنم که چند‌وقته از خونه بیرون نرفتم و سال‌های پیش رو به‌یاد بیارم که از اواخر اسفند ، درخت‌های محلمون شکوفه‌های سفید و صورتی می‌زدن :) 

دقت کنید ، هیچ‌کس از دیوار بالا نرفته ! فقط نگاهِ من و شاخه‌های پرشکوفه‌ی اون درخت ، هرکدوم ، از دیوار خونه‌ی خودمون بالا رفتیم .

درس دوم : فریاد بزن تا صدای خاطرات را بشنوی .

من کارم رو شروع کردم و بُرِس به دست ، کف‌های روی فرش رو پخش می‌کردم . هنگامی‌که از جام بلند شدم تا خودم‌رو به ناحیه‌ی دیگری از فرش برسونم کمرم به چیزی برخورد کرد . نه به این ملایمی که گفتم ، چون با سرعت بلند شدم ، تقریبا ضربه‌ی محکمی بهم خورد و فغان ، از نهان ، آزاد کردم . رومو برگردوندم تا ببینم این بی‌وفائی ، چرا و از چه بمن رسیده ؟!  چشمم به دوچرخه‌ی پدرم افتاد . مثل‌اینکه کمرم به دسته‌ی فی دوچرخه خورده بود . ضربه اونقدر کاری نبود که من رو از کار بندازه ، پس لبخندی زدم و به ادامه‌ی کارم پرداختم . همونطور که برس می‌کشیدم و کف‌ها را از این‌ور به اون‌ور سر می‌دادم ، خاطرات توی کف‌ها ظاهر شدن! خاطراتی‌ که با اون دوچرخه‌ی قدیمی و بزرگ یشمی رنگ داشتم . دوچرخه‌ی بابا بک تَرک بزرگ داره ، یادمه چند سال پیش ، وقتی من و خواهرم کوچک بودیم ، پدرم یکی رو می‌نشوند  روی ترک و دیگری هم جلوی خودش ( شایدم هردومون روی ترک ، بخوبی بیاد نمی‌آرم) و کوچه‌های تابستان را با صدای دیلینگ دیلینگِ زنگش ، طی می‌کردیم. الان دیگر من و خواهرم بزرگ شدیم و پدرم هم مدتی‌ست دوچرخه سواری را کنار گذاشته‌اند ، خاطرات هم یواش یواش از توی کف ها ناپدید شدند ، شاید برای اینکه جای همیشگیشان توی قلب من‌ است :)) 

درس سوم : قبل از اینکه دریابی اون کف‌ها حاوی مواد شوینده و مقداری هم وایتکس می‌باشد و قبل‌ از اینکه با موهای زبر برس دستت را زخمی کنی ، یکم شک کن و ببین چرا تو تنها کسی هستی که دستکش ، دستش نیست ! 

عنوان شبیه این جملاتی شد که وانت سمساری های عزیز با بلندگو اعلام می‌کنند :)) می‌تونید با همون لحن هم بخونید که ارزشش حفظ بشه :) لباس‌شویی هم برای این نام بردم ، چونکه مدتیست لباس‌شوئیمان خراب شده و ما داریم از لباس‌شویی قدیمیمون که از این دوقلو بزرگاست استفاده می‌کنیم . لباس‌ها رو خیلی خوب تمیز می‌کنه ولی نیروی انسانی هم در تکمیل فرایندش لازم داره :) خلاصه که ان شاء الله اون یکی زودتر تعمیر بشه :) 

 


شاید تصور ابرقهرمان‌ها ، شیاطین و موجودات خیالی آسون نباشه ، اینکه یک‌روز خون‌آشام ها بر زمین‌ حکومت کنن ، بشر تبدیل به سنگ بشه ، یا هیولاهای عجیب توی خیابون قدم بزنن و آدم بخورن . اما تصور یک تیم دو که یک گوشه از شهر ، توی یک زمین چمن داره تمرین می‌کنه ، راحت‌تره . " با باد بدو ! " ، انیمه‌ای بود که این چند روز داشتم تماشا می‌کردم .شاید تکراری بنظر برسه و اینطور هم هست . چند نفر که می‌خوان با هم بدو ان ؟ خب این رو حتی تو زندگی خودمون هم می‌تونیم پیداش کنیم که ! اما در عین ساده بودن ، چیزهای جدید رو در خودش گنجونده و تازگی داره .همینطور این انیمه ۱۰ شخصیت اصلی داشت ، که می‌شد تو هرکدومشون بخش کوچکی از خودم رو ببینم و حرف‌ها و رفتارهای قشنگی رو ازشون‌ دید. سوالاتی که در طول داستان برام ایجاد شد ، نگاه تازه‌ای که نسبت به گوشه‌ای از دنیا پیدا کردم و آشنا شدن با یک دوست :) 

هایجی سان ! من و اون هردومون دویدن رو دوست داریم ‌، هردومون زانوی پای راستمون آسیب دیده و شاید جالب بنظر نیاد ، اما از همین اشتراکات کوچک بینمون من چیز‌های بزرگی  یاد گرفتم :) توی این دو سال فکر می‌کردم بخاطر زانوم باید ورزش رو کنار بزارم ؛ خوشحالم که دوست جدیدم‌ راه‌های بهتری جلوی من گذاشت . خدا رو شکر :))

راستی همش‌ از دویدن‌ نیست ها ! اتفاقا اگر رابطه‌ی خاصی هم با دو نداشته باشید ، بهتر می‌تونید به معناهای درونی و واقعی این انیمه پی ببرید . 

هایجی سان ! بیا با هم بدویم ، حتی اگه تنها هم بدویم بازم‌ تنها نیستیم ، همونطور که خودت می‌گی : 

 منم همچنین‌حسی دارم 

دلم می‌خواد بیشتر بدوم‌ 

حتی با وجود اینکه بهم‌ گفتن ندو ، می‌دوم !

شاید فراموش کرده بودم که به احساساتم گوش کنم."

 


چند روز پیش ، سرظهر ، رفتم به حیاط تا در شستن فرش اتاقمون (اتاق من و خواهرم ) به مادر و خواهرم (!) کمکی برسونم . از آنجائیکه ندرتاً پیش میاد من از این تصمیم ها بگیرم ، روزگار فرصت را غنیمت شمرد تا طی ماجراهائی ، درسی چند ، به من بیاموزد ، که آن‌ها را به شرح زیر برایتان بازگو می‌کنم : 

درس اول : از دیوار بالا رفتن ، همیشه هم ، کار بدی نیست :)

من بالای دیوار نرفتم ! نه . من وقتی از داخل خونه ، وارد حیاط شدم روی سکوی حیاطمون قرار گرفتم ، که یعنی از سطح‌ زمین ، یکی دو متری بالاتر ، و تونستم از بالای دیوار خودمون شکوفه‌های سفید‌رنگ درخت همسایه روبروییمون رو ببینم :)) این باعث شد من لبخند بزنم ، به این فکر کنم که چند‌وقته از خونه بیرون نرفتم و سال‌های پیش رو به‌یاد بیارم که از اواخر اسفند ، درخت‌های محلمون شکوفه‌های سفید و صورتی می‌زدن :) 

دقت کنید ، هیچ‌کس از دیوار بالا نرفته ! فقط نگاهِ من و شاخه‌های پرشکوفه‌ی اون درخت ، هرکدوم ، از دیوار خونه‌ی خودمون بالا رفتیم .

درس دوم : فریاد بزن تا صدای خاطرات را بشنوی .

من کارم رو شروع کردم و بُرِس به دست ، کف‌های روی فرش رو پخش می‌کردم . هنگامی‌که از جام بلند شدم تا خودم‌رو به ناحیه‌ی دیگری از فرش برسونم کمرم به چیزی برخورد کرد . نه به این ملایمی که گفتم ، چون با سرعت بلند شدم ، تقریبا ضربه‌ی محکمی بهم خورد و رومو برگردوندم ، چشمم به دوچرخه‌ی پدرم افتاد . مثل‌اینکه کمرم به دسته‌ی فی دوچرخه خورده بود . ضربه اونقدر کاری نبود که من رو از کار بندازه ، پس لبخندی زدم و به ادامه‌ی کارم پرداختم . همونطور که برس می‌کشیدم و کف‌ها را از این‌ور به اون‌ور سر می‌دادم ، خاطرات توی کف‌ها ظاهر شدن! خاطراتی‌ که با اون دوچرخه‌ی قدیمی و بزرگ یشمی رنگ داشتم . دوچرخه‌ی بابا بک تَرک بزرگ داره ، یادمه چند سال پیش ، وقتی من و خواهرم کوچک بودیم ، پدرم یکی رو می‌نشوند  روی ترک و دیگری هم جلوی خودش ( شایدم هردومون روی ترک ، بخوبی بیاد نمی‌آرم) و کوچه‌های تابستان را با صدای دیلینگ دیلینگِ زنگش ، طی می‌کردیم. الان دیگر من و خواهرم بزرگ شدیم و پدرم هم مدتی‌ست دوچرخه سواری را کنار گذاشته‌اند ، خاطرات هم یواش یواش از توی کف ها ناپدید شدند ، شاید برای اینکه جای همیشگیشان توی قلب من‌ است :)) 

درس سوم : قبل از اینکه دریابی اون کف‌ها حاوی مواد شوینده و مقداری هم وایتکس می‌باشد و قبل‌ از اینکه با موهای زبر برس دستت را زخمی کنی ، یکم شک کن و ببین چرا تو تنها کسی هستی که دستکش ، دستش نیست ! 

عنوان شبیه این جملاتی شد که وانت سمساری های عزیز با بلندگو اعلام می‌کنند :)) می‌تونید با همون لحن هم بخونید که ارزشش حفظ بشه :) لباس‌شویی هم برای این نام بردم ، چونکه مدتیست لباس‌شوئیمان خراب شده و ما داریم از لباس‌شویی قدیمیمون که از این دوقلو بزرگاست استفاده می‌کنیم . لباس‌ها رو خیلی خوب تمیز می‌کنه ولی نیروی انسانی هم در تکمیل فرایندش لازم داره :) خلاصه که ان شاء الله اون یکی زودتر تعمیر بشه :) 

 


وقتی ازش خوشم اومد و با خودم فکر کردم ، تصمیم گرفتم راجع بهش بنویسم ، بعد از نیمه شب تماشا کردنش تموم شد ، از صبح دارم فکر می‌کنم چی بگم ؟ و واقعا دلم می‌خواد چیزی بگم ، چون با اون همه گریه‌ای که بعدش کردم بازم قلبم خالی نشده از احساساتی که بهم داد . امروز دوباره نشستم و اون بخش‌هایی که بیشتر دوست داشتم رو دوباره نگاه کردم ، هنوز هم نمی‌دونم چه کلماتی مناسب هستند برای توصیف احساساتم بهش. تو یک سایت ، به این نظر برخوردم و حس کردم همون‌چیزیه که تلاش می‌کردم بیان کنم :) 

شاید مثل حسی که یک شکوفه به شاخه درخت داره ، شاخه همه‌ی سرما و سوز زمستونو تحمل می‌کنه ، بعد اجازه می‌ده تا شکوفه آروم بیدار شه ، شکوفه‌ هم باید تحمل کنه ، درسته که بهار اومده ، اما هنوز بارون می‌باره و ابر‌ها تو آسمون  غرش میکنن ، شاید بخواد تسلیم بشه ولی اون شاخه رو داره که کمتر از شکوفه درد نکشیده  پس کنار نمی‌کشه ، اونا کنار هم می‌مونن تا وقتی نسیم بهاری دست شکوفه رو بگیره و اون به آسایش برسه.

دعا کردم قلب منم به این وسعت دست پیدا کنم ، تا لایق باشم همچنین احساسی رو بهش راه بدم . برای شما هم همینو می‌خوام :)) حس می‌کنم این طبیعیه که کمرمون خم شه ، ولی می‌شه دستامونو به زانومون بگیریم ، به تمام آدمایی‌که روزی کنارمون بودن ، حتی برای مدت کوتاه ، فکر کنیم ، و دوباره راست بایستیم :)) 

شبیه این سایتای معرفی فیلم و سریال شدم ؟! معرفی‌هم حساب نمی‌شه ، نگران بودم با گفتن بخشی از داستان باعث بشم ازون لذتی که این سریال می‌تونه بهتون بده کم کنم . ولی واقعا دلم می‌خواست راجع بهش به شما بگم ، الانم حس بهتری دارم :)) ممنون که بهم گوش می‌کنید :) خوشحالم که اینجا هستید :) .راستی ! اسم سریال همون عنوانه پسته ، آجوشی من :) 


دوست دارم با شما حرف بزنم ، اما گمانم آنقدر رخت سیاه بر تن قلبم پوشانده‌ام که کلمات مثل پرندگانی در قفس ، خود را به اینسو و آن‌سو می‌زنند و زخمی می‌شوند اما راه خروجی پیدا نمی‌کنند ، این قفس خیلی کوچک است ، می‌شود شما بیائید و این‌ کلمات را قبل از کنده شدن بال و پرشان نجات دهید؟ 

شما همیشه بوده‌اید ، اگر من ندیدمتان به این معنا نیست که شما نبودید ، به این دلیل است که من چشم‌هایم را بسته بودم ، روی از شما گردانده بودم . شما آن آفتاب گرمی هستید که سرچشمه‌تان نور آسمان‌ها و زمین است ، شما آن آفتاب گرمی هستید که روی آب حوض می‌افتد و درخششی بی‌پایان ایجاد می‌کند . اما دل من مثل مرداب است ، اشکال از من است ، وگرنه شما آنقدر مهربانید که به سیاهی قلب من هم می‌تابید . راستش هرچه می‌گردم یک لیوان آب زلال در آن پیدا نمی‌کنم ! می‌شود شما یک قطره به‌من بدهید ؟ یک قطره از دوست‌داشتنتان ، که از هر اقیانوسی باارزش‌تر و پاک‌تر است ، یک قطره آب که تطهیر کند قلب آلوده‌ام را . من شنیده‌ام شما برای آن آب دست‌هایتان را هم می‌دهید . ! 

می‌دانید ، حتی اسم شما هم معجزه‌ است ،

یا حضرت عباس (ع) !

تولدتان مبارک عمو جان . 


جالب می‌شه اگه ، هرچیزی رو که با چشم‌ها دیده می‌شن، بشه ثبت کرد :)

این یک تمرین عکاسیه ! برای توضیحات بیشتر می‌تونید به وبلاگ

نورا و

چارلی مراجعه کنید :)) ممنونم ازشون .

اشکالی نداره اگه یکوقت خواستین به عکسام بخندین چون خودم هم می‌خندم ! :)

۱. یک چیزِ زرد 


دلت برایش تنگ شده بود ؟ بنظر میاد مدت زیادی منتظرش بودی. دشت رو به درخت زمزمه می‌کنه : آره مدت زیادی ! چشم‌هاشو می‌بنده ، قطره‌اشکی توی رودخونه خشک میافته و در‌حالیکه بغضشو قورت می‌ده ، می‌گه : صدای قدم‌هاشو می‌شنوی ؟ می‌تونم‌ بوی تازگیشو احساس کنم . تعدادی از شکوفه‌های صورتی رنگ درخت در هوا به حرکت در می‌آیند و از شاخه جدا می‌شن ، درخت اخم‌کنان به جلو خم می‌شه تا اونا رو بگیره اما اونها رو زمین میافتند ، " او ، دختر بچه‌های کوچکم رو از من جدا کرد ! پس چرا تو منتظرشی ؟ " درخت این رو با دلخوری گفت . دشت شکوفه‌هائی‌که حالا روی دامنش نشسته بودند ، نوازش کرد ، گونه‌هایش سرخ شدند و چندین شاخه گل لاله از زمین روئیدند . " این‌ها هدیه‌ی نسیم بهاری به من است ، او دیگر رسیده ، ای نسیم عزیزم ! خوش آمدی " نسیم دست نوازش بر صورت دشت می‌کشد ، صورتی‌که هنوز نشانه‌های زمستان در آن باقیست اما جوان‌تر از آنست که به سبزیِ تابستان باشد ، یک صورتِ بهاری ، مثل نوزادی که تازه متولد شده ، قرمز و صورتی.

نسیم حالا دیگر تمام دشت را در آغوش گرفته بود ، شاخه‌ی درختان را تکان می‌داد ، روی گونه‌ی لطیف و پاک شکوفه‌ها بوسه می‌‌کاشت و گل‌ها در جواب مهربانی و نشاط او ، برایش دست تکان می‌دادند . اما خوشحالی دشت دوامی نداشت ، انگاری چیزی‌به‌خاطر آورده باشد ؛ " نسیم عزیزم ، از ملاقاتت مسرورم ، دوستت دارم و برایم باارزشی ، تو قلب من را به تپش انداختی و حالا زندگی به اینجا باز می‌گردد ، اما مدتی‌ست که این ابر های سیاه ( به بالای سرش اشاره می‌کند ) اینجا ایستاده‌اند و دل من گرفته است ، می‌شود آن‌ها را ازین‌جا برانی ؟ " نسیم لبخندی زد و طراوتی دیگر در دشت دوید ، کمی بالا رفت ، دور ابرها چرخید ، دستش را به آنها تکیه داد و تلاش کرد اما نتوانست آن‌ها را جابجا کند ، فکرش را می‌کرد ، مثل آن ابر‌های سفید همیشگی نبودند ، خاکستری بودند و سنگین . دشت که می‌دید نسیم بی‌خیال شده و دارد به سمت او باز می‌گردد خشمگین شد " آن ابرها من را آزرده می‌کند ، اما برای تو اهمیتی ندارد ! " نسیم با مهربانی جواب داد : " من نمی‌توانم حالا این ابر‌ها را از اینجا ببرم دشت عزیز ، راستش وجود این ابرها برای تو خوبست " 

" خوب ؟ چگونه خوبست ؟ من خودم می‌فهمم چه چیزی برایم خوب و چه بد است ! من از تو یک چیزی خواستم‌ اما تو نتوانستی انجامش دهی و حالا بجای عذرخواهی بهانه میاوری که آن ابر‌های دلگیر کننده برای من خوبند ؟! "

بحث دشت و نسیم به درازا نکشید ، دشت بعد از تحمل آن‌همه سوز و سرما تازه نفسی تازه کرده بود ، امیدش به نسیم بود که دیگر اجازه نخواهد داد سختی بکشد ، اما نسیم آنقدر قوی نبود پس دشت را ترک کرد . گاهی توقع زیاد ،  از کسانی‌که دوستشان داریم ، ما را از آنها دور می‌کند . درخت که با تجربه بود این عقیده را داشت ، او حتی می‌دانست آن ابرها چرا برای دشت خوبند . دشت ازحرف‌هائیکه از روی عصبانیت زد و همینطور رفتن نسیم ناراحت بود. دلش شکست و بغضش رها شد ، چند قطره صورتش را نمناک کردند و ابرها باریدند . تمام شب ، باران ادامه داشت . صبح روز بعد ، که هوا صاف و آفتابی بود، درخت با صدای خنده‌‌ی کسی بلند شد ، چشمانش را باز کرد و دید آبی زلال در رودخانه جاری شده ، پس این صدای خنده‌ی دشت است ! 

 

با هم

بشنویم :)) 


۱. پدر و مادرمو از خود ، راضی و خوشحال کنم .

۲.طوری زندگی کنم که بعد از مرگ، درخواست برگشت دوباره نداشته باشم .

۳. یه دوش بگیرم و آراسته و مرتب بشم تا کار کسانی‌که می‌‌خوان من رو غسل بدن راحت‌تر باشه.

۴.اتاقمو تمیز کنم ، دفتر یادداشت‌هامو دم دست بذارم تا بعد از من خونده بشه :)

۵.دفتر درد و دلامو قایم کنم ، این مورد بسیار حیاتیه ! 

۶. روی پوشه‌ی نامه‌هام آدرس بزنم تا بعد ‌از مرگم رسونده بشه به‌دست صاحبش ‌.

۷.آدرس و رمز وبلاگمو توی یادداشت‌های تلفن همراهم ثبت کنم ، تا خبر از دنیا رفتنمو به شما هم اطلاع بدن . رمز تلفن‌همرام‌ هم خواهرم می‌دونه ، امیدوارم به موقع خبرتون کنه :))

۸. از همه‌ی دوستان وبلاگی بابت اینکه نوشتن تشکر کنم ، این مورد رو الان انجام می‌دم : خیلی ممنون :)) من تجربه‌‌های زیادی با شما کسب کردم و از نوشته‌هاتون مطالب متفاوتی یاد گرفتم . خیلی خوشحالم که شما رو ملاقات کردم ! 

۹.همیشه به‌یاد داشته باشم که مرگ چقدر به من‌نزدیکه . بهرحال تمرین می‌خواد که فراموشش نکنم :) 

۱۰. تشکر  کنم از

رفیق نیمه‌‌راه بابت اینکه من رو به این چالش دعوت کردند :) از دیشب دارم به این ۱۰ مورد فکر می‌کنم ، حتی ممکنه قبل ازینکه دکمه‌ی انتشار رو بزنم از دنیا برم ! البته به این معنا نیست که ناامیدم نه ، سعی می‌کنم از لحظاتی که بهم هدیه داده شده بخوبی استفاده کنم :))

 


جالب می‌شه اگه ، هرچیزی رو که با چشم‌ها دیده می‌شن، بشه ثبت کرد :)

این یک تمرین عکاسیه ! برای توضیحات بیشتر می‌تونید به وبلاگ

نورا و

چارلی مراجعه کنید :)) ممنونم ازشون .

عکس‌ها به همین پست اضافه می‌شن :) 

۱. یک چیزِ زرد 

 

۳. چراغ‌های شهر 

 

۲.آسمان صبح

 

۴. کفش‌های پدر 


اعیاد شعبانیه بر شما مبارک باد :)) 


هر وقت ازم پرسیده می‌شه چه شخصی‌رو در دنیا بیشتر از همه دوست دارم ، جواب من خانوادمه :) یک‌نفر بین این اعضای خانواده‌ی من وجود داره که باهاش ارتباط خونی ندارم ، اما یک ارتباط قلبی باعث شده‌ او عضوی از خانواده‌ی من باشه :) هر‌جا بحث از دوست داشتن می‌شه ، او به ذهنم می‌رسه ولی علاقه‌ای که بهش دارم اونطوری نیست که دیگران تصور می‌کنند .

الان قصد دارم کار‌هائی که می‌خوام برای فرد موردعلاقم انجام بدم رو لیست کنم (برگرفته از وبلاگ

گربه‌بزرگ ) ، برام راحت‌تره که تصور کنم کسی نبوده که خیلی دوستش داشته باشم و اینطوری ممکنه کارهای بیشتری به ذهنم برسه ، ولی راستش نتونستم این‌کار رو بکنم ، تا وقتی کسی وجود داره که دوستش دارم ، نمی‌تونم به کسی فکر کنم که علاقه‌ی خاص یا بیشتری بهش دارم ولی هنوز ملاقاتش نکردم :) پس به کسی فکر می‌کنم که الان دوستش دارم :) حتی اگه این دوست داشتن خاص و ویژه نباشه . خیلی پیچیده شد ؟ :)) 

این هم از لیست : 

۱. اول بابت تمام رفتار‌های عجیبم ازش عذر‌خواهی می‌کنم :) اون نمی‌دونه قلبم چقدر بابت اون احساس متحیر و خوشحال شده بود و من نتونستم کنترلش کنم ، من الان بیشتر مطالعه کردم ، بیشتر تجربه کسب کردم و احساساتمو بهتر می‌تونم منتقل کنم و باز هم براش تلاش می‌کنم :)

۲.دوباره باهم بریم به پارک آبی و من ایندفعه درخواستش رو قبول می‌کنم و سوار سقوط‌آزاد می‌شم :) حاضرم بخاطرش با ترس‌هام روبرو بشم !

۳.از امروز کلی تلاش می‌کنم تا توانائیمو در آشپزی رشد بدم :) بعدش کلی کیک و خوراکی‌های خوشمزه براش درست می‌کنم .

۴.اگه در مقابل خوراکی‌هام مقاومت کرد و حرفای مربی ورزشش رو راجع به اینکه باید حواسش به خوردنش باشه بهم یادآوری کنه ، مجبورش نمی‌کنم غذاها رو بخوره ، می‌رم در زمینه‌ی مواد‌غذائی مفید یا مثلا آشپزی با سبزیجات ! مهارت کسب می‌کنم :) 

۵.ازون‌جائیکه گمان می‌کنم بیشتر وقتش رو توی خونه به تنهائی می‌گذرونه ، حجم زیادی از فیلم و انیمیشن دانلود می‌کنم و براش می‌برم :)) 

۶.بافتنی یاد می‌گیرم و براش یک شالگردن رنگی‌رنگی یا رنگ روشن می‌بافم :)

۷.شاید دوست داشته باشه با هم درس بخونیم ؟ اگه جوابش مثبته من‌هم خیلی خوشحال می‌شم این فرصت پیش بیاد.

۸.بهش می‌گم خونه‌هامون چقدر بهم نزدیکه ! احتمالا خیلی تعجب می‌کنه :) ( اگه تا اون‌موقع هیچکدوممون به‌جای دیگری نقل مکان نکنیم )

۹. کلی تمرین می‌کنم تا بتونم احساساتم رو بیان کنم و بهش می‌گم چقدر خوشحالم از‌اینکه دوستش دارم و ازش درخواست می‌کنم‌ برای رضایت خدا ، یکبار جدی راجع بهش صحبت کنیم :) 

۱۰. اگه نخواست راجع بهش صحبت کنیم من اصرار نمی‌کنم ، میتونیم راجع به اینکه من چقدر نسبت بهش خجالتی بودم و ازش فرار می‌کردم صحبت کنیم تا اون یکم بخنده :)

۱۱. اگه فرارِ من ، براش خنده دار نبود و نمی‌خواست صحبت کنیم راجع به هرچی اون بخواد حرف می‌زنیم :)

۱۲‌.نهایتا اگر اصلا نخواست با من صحبت کنه ، منم بهش می‌گم چقدر برام راحت‌تره که باهاش حرف نزنم و اینکه چقدر نگران و دستپاچه می‌شم کنارش ، پس بهتره که از همون دور تماشا کنمش و اونم در سکوت خودش راحت باشه :)) 

۱۳. یک شاخه گل براش می‌گیرم و ازش عذر‌خواهی می‌کنم که انقدر خودخواهانه فقط به نگرانی‌های خودم فکر کردم :)

۱۴.اگر احیانا ، خدایی نکرده ، کسی هست که مزاحمش می‌شه ، ازش می‌خوام شمارشو بهم بده تا یه درس درست و حسابی بهش بدم ! 

عکس‌نوشت: من در حال درسِ درست و 

حسابی دادن :) 

۱۵. توی خونه‌ی ما  که تقریبا شناخته شدست ، اگه دوست داشت می‌تونه منم با خانوادش بیشتر آشنا کنه . بهرحال زشته همش واسه خوراکی و فیلم و شال‌گردن و گل مزاحم بشم ، شاید اگه یه آشنائی ایجاد بشه ، رفت و آمد برام راحت‌تر باشه.

۱۶.اگه اذیت می‌شد که همش‌ من مزاحم می‌شم ، اونم می‌تونه مزاحم بشه :) در خونه‌ی ما همیشه به روش بازه :) 

۱۷. باهاش والیبال بازی می‌کنم :) اما  ازونجائیکه خیلی والیبالم خوب نیست اول دعوتش می‌کنم که با هم مسابقه‌ی دو بدیم ، اگه اون برد والیبال بازی می‌کنیم اگه من بردم بدمینتون :) 

۱۸. سعی می‌کنم توی مسابقه‌ی دو ، ببازم :) 

 

 

اگه گیج شدید ، می‌تونید

این پست رو بخونید ، قبلا راجع بهشون نوشتم :)) 


جالب می‌شه اگه ، هرچیزی رو که با چشم‌ها دیده می‌شن، بشه ثبت کرد :)

این یک تمرین عکاسیه ! برای توضیحات بیشتر می‌تونید به وبلاگ

نورا و

چارلی مراجعه کنید :)) ممنونم ازشون .

عکس‌ها به

ادامه‌مطلب همین پست اضافه می‌شن :) 

ادامه مطلب


جالب می‌شه اگه ، هرچیزی رو که با چشم‌ها دیده می‌شن، بشه ثبت کرد :)

این یک تمرین عکاسیه ! برای توضیحات بیشتر می‌تونید به وبلاگ

نورا و

چارلی مراجعه کنید :)) ممنونم ازشون .

عکس‌ها به ادامه‌ی همین پست اضافه می‌شن :) 

 

۱. یک چیزِ زرد 

 

۳. چراغ‌های شهر 

 

۲.آسمان صبح

 

۴. کفش‌های پدر 

 

۵.ابرها

 

۶.ضدّ‌نور 

مثلا ضدّنور هستن ایشون :) 

 

۷.نوردهیِ طولانی 

 

۸.چای

" آینه چون نقش تو بنمود راست ، خود شکن آئینه شکستن خطاست "

 

۹.‌عکاسی از بالا به پائین 


جالب می‌شه اگه ، هرچیزی رو که با چشم‌ها دیده می‌شن، بشه ثبت کرد :)

این یک تمرین عکاسیه ! برای توضیحات بیشتر می‌تونید به وبلاگ

نورا و

چارلی مراجعه کنید :)) ممنونم ازشون .

عکس‌ها به ادامه‌ی همین پست اضافه می‌شن :) 

 

۱. یک چیزِ زرد 

 

۳. چراغ‌های شهر 

 

۲.آسمان صبح

 

۴. کفش‌های پدر 

 

۵.ابرها

 

۶.ضدّ‌نور 

مثلا ضدّنور هستن ایشون :) 

 

۷.نوردهیِ طولانی 

 

۸.چای

 

۹.‌عکاسی از بالا به پائین 

 

۱۱. مات

 

۱۲.کتاب‌ها


سلام :) فکر کنم اولین‌باره ابتدای یک پست سلام می‌دم  :) چون‌که حس می‌کنم خیلی وقته نبودم ، با اینکه هرشب سر می‌زنم ولی نسبت به قبل حضور کمرنگ‌تری از خودم می‌بینم . با چالش

مینیمالیسم دیجیتال آشنائی دارید ؟ :) ( بطور خلاصه یک چالش برای کنترل رفتارمون در برابر فناوری‌های گوناگون و فراوان امروز ) من این چالش رو شروع کردم و می‌خوام شرحِ ، تقریبا یک هفته در این چالش بودنم رو با شما به اشتراک بذارم :)

من توی خونمون یک‌سری وظایف دارم نسبت به خودم و دیگران ، مثل مسواک زدن ، مرتب کردن تخت و صرف صبحانه ، که مربوط به خودمه و شستن ظرف‌های صبحانه ( تنها کاری که بالاخره دارم یک مهارتی توش کسب می‌کنم ) و ضدعفونی کردن دستگیره‌ها و کلید‌های برق ( خونه‌ی ما بدلایلی خیلی محتمل آلوده شدن به ویروس کروناست ) که وظایفی هست ، نسبت به دیگران . قبل این چالش ، من خیلی سریع و سَرسَری همه‌ی این‌ها رو انجام می‌دادم تا برم گوشیمو روشن کنم و ببینم در دنیا چه خبره ‌. بعد این چالش من تصمیم گرفتم وقتمو بیشتر سر کار‌های روزانم بذارم تا حواسم کمتر به گوشیم پرت بشه ، اولش فقط برای این بود ، ولی الان من واقعا به اون کارهای کوچیک علاقه‌مند شدم :) من واقعا موقع تمیز کردن دستگیره‌ها و اسپری کردن ماده‌ی ضدعفونی کننده خیلی جدی می‌شم ، این کار مهمیه و من با دقت انجامش می‌دم تا از سلامتی خانوادم محافظت کنم :) راجع به ظرف‌ها چیزی نمی‌گم چون به تازگی یک بشقاب رو شکستم و غرورم جریجه‌دار شده :)

یکی از همین روزهای چالش که نا‌امیدانه پشت میز ،  روی صندلی چرخ‌دار ، نوسان می‌کردم و با غبطه به خواهرم که آزادانه انگشتاشو روی صفحه‌ی گوشیش می‌کشید ، چشم دوخته بودم ، تاب نیاوردم و گوشیمو برداشتم ، رفتم قسمت ضبط صدا و دلم رو زدم به دریا . هرچی دکلمه‌ی بالبداهه ، شعر ناگهانی ، درد و دل و ازین قسم بود ضبط می‌کردم و بهشون گوش می‌دادم و می‌خندیدم ‌. من واقعا عذرخواهی می‌کنم از آدمایی که صدای من رو می‌شنوند ، ولی من به‌خاطر شنیدنش خیلی خوشحالم ، اولش واقعا بهت‌زده شدم  ، مدت‌ها بود اون صدا رو نشنیده بودم و تو ذوقم خورد که همچنین صدایی دارم ، ولی بعدش که صداهای بیشتری از خودم ضبط کردم ، فهمیدم همین‌که من یک صدا دارم و می‌تونم  باهاش حرف بزنم خیلی فوق‌العادست :) مهم نیست که دوست داشتم یکم احساس داشته باشه و همینطور گرم باشه ، ولی الان دیگه دوستش دارم ، بهرحال این صدا اون‌موقع که نزدیک بود چالشمو بهم بزنم سرگرمم کرد و یک‌جورایی نجاتم داد :)) 

چنتا فیلم و انیمه هم تماشا کردم ، یکیش رو می‌خوام به شما پیشنهاد کنم :) ( ای بابا !  باز این معرفی‌هاشو شروع کرد D: ) 

انیمه‌ی Liz to Aoi Tori

قرار نیست اتفاق خاصی بیافته ، اشکالی نداره و قشنگه :) خب راستش من خیلی این مدل طراحی در انیمه‌ها رو دوست دارم :) داستانشم همون خط اول پاراگراف ، منتظر اتفاق خاصی نباشید ، می‌تونید با لبخندی ملیح ازش لذت ببرید :) 


جالب می‌شه اگه ، هرچیزی رو که با چشم‌ها دیده می‌شن، بشه ثبت کرد :)

این یک تمرین عکاسیه ! برای توضیحات بیشتر می‌تونید به وبلاگ

نورا و

چارلی مراجعه کنید :)) ممنونم ازشون .

عکس‌ها به ادامه‌ی همین پست اضافه می‌شن :) 

 

۱. یک چیزِ زرد 

 

۳. چراغ‌های شهر 

 

۲.آسمان صبح

 

۴. کفش‌های پدر 

 

۵.ابرها

 

۶.ضدّ‌نور 

مثلا ضدّنور هستن ایشون :) 

 

۷.نوردهیِ طولانی 

 

۸.چای

 

۹.‌عکاسی از بالا به پائین 

 

۱۱. مات

 

۱۲.کتاب‌ها

 

۱۳.الگو

نمی‌دونم این الگو حساب می‌شه یا نه ، ولی دوست داشتم آتش‌فشان‌های خاموشم رو به شما نشون بدم :)) 

 

۱۴‌. از یک زاویه‌ی باز

 

۱۵. از یک زاویه‌ی بسته


جالب می‌شه اگه ، هرچیزی رو که با چشم‌ها دیده می‌شن، بشه ثبت کرد :)

این یک تمرین عکاسیه ! برای توضیحات بیشتر می‌تونید به وبلاگ

نورا و

چارلی مراجعه کنید :)) ممنونم ازشون .

عکس‌ها به ادامه‌ی همین پست اضافه می‌شن :) 

 

۱. یک چیزِ زرد 

 

۳. چراغ‌های شهر 

 

۲.آسمان صبح

 

۴. کفش‌های پدر 

 

۵.ابرها

 

۶.ضدّ‌نور 

مثلا ضدّنور هستن ایشون :) 

 

۷.نوردهیِ طولانی 

 

۸.چای

 

۹.‌عکاسی از بالا به پائین 

 

۱۱. مات

 

۱۲.کتاب‌ها

 

۱۳.الگو

نمی‌دونم این الگو حساب می‌شه یا نه ، ولی دوست داشتم آتش‌فشان‌های خاموشم رو به شما نشون بدم :)) 

 

۱۴‌. از یک زاویه‌ی باز

 

۱۵. از یک زاویه‌ی بسته

 

۱۶. سیاه و سفید 

 

۱۷. عشق


۱.در این چند روز گذشته ، با اینکه در خانه‌ام ، حس می‌کنم در تعطیلات بِسر می‌برم . روی موزائیک‌های حیاط راه می‌روم و  به یاد سرمای دل‌انگیز سنگ جویباران می‌‌افتم . گوشه‌ی حیاط ، روی پله‌ها می‌نشینم ، وقتی نسیم بهاری دست بر شقیقه‌هایم می‌کشد ، لبخند می‌زنم . گاه در دشت می‌دوم ، گاه در روشنای چراغ های کویر مبهوت می‌مانم .  لب ساحل قدم می‌زنم و طلوع آفتاب را تماشا می کنم ،  باران می‌بارد و بوی خاک را استشمام می کنم ، قطرات باران ، به نوبت از گوشه‌ی سقف  شیبدار پارکینگ می‌چکند و لحظه ای بعد خود را در جنگلی بارانی می‌‌یابم . باران که بند آمد ، روی ابرها به تماشای رنگین کمان می‌نشینم :) گاه در جزیره‌ای دور افتاده ، خود را تنها می‌بینم ، گاهی میان دوستان قدیمی می‌خندم . زیر سایه‌ی‌ درختان کتاب می‌خوانم ، در آفتاب قدم می‌زنم . روی چمن‌های نمناک می‌نشینم ، غروب آفتاب را تماشا می‌کنم و غم هایم را در سُرخی آسمان قربانی می‌کنم تا طلوعی دیگر ، با تولد شادی از راه برسد . شب هنگام ، جیرجیرک‌ها برایم لالایی می‌خوانند و رویای دیگری برای فردا ، می‌بافم :)

۲. با ادامه یافتن تعطیلات ، دانشگاه به شکل جدی‌تری وارد خونه‌مون شده :) برای درس اندیشه اسلامی ، استادمون یک‌سری ویدیو می‌فرستن تا ما تماشا کنیم و بعد جواب سوالی که در اون ویدیو مطرح کردن یا بازخوردمون به صحبتاشون رو ، در حد یک برگه A4 ، تایپ کنیم و براشون بفرستیم . راستش بعضی از حرفاشون بنظرم خیلی جالب بود ،  دوست دارم با شما هم درمیون بذارمش . یکبار میگفتن ، بعضی روزها هوا ابریه ، ما خورشید رو نمی بینیم ، اما به این معنا نیست که خورشید وجود نداره ، اگه بتونیم بالاتر از ابرها بریم خورشید دیده می شه . تصمیم گرفتم از ابرهام بگذرم ، پس اول باید ابرهامو شناسایی می کردم ، تو زندگی ، چه چیزهائی مانع می شن که خورشید رو ببینم ؟ جوابش آسونتر از چیزی بود که فکر می کردم ! برای من ، خیلی چیزها ! انگار خودمو بین یک دسته ابر غرق کردم ، راستش گذشتن از این ابرها خیلی راحت نیست ولی شدنیه :))

یکی دیگه از صحبت‌هاشون ، راجع به قلب‌ها بود :) ایشون گفتن ، قلب سرمایه‌ی مهمی در تمام زندگیمونه که نباید به راحتی از دستش بدیم و یک مثال زدن ، مثال کاسه ی آب و دریا . اگه یک کاسه‌ی آب رو بذاریم کنار دریا ، بعد چند ماه فاسد می‌شه ، جلبک و لجن و اینظور چیزها می‌گیره ، ولی اگه مدام آبِش رو عوض کنیم و از آب دریا بریزیم توش ، اگه کاسه رو به دریا متصل کنیم ، درسته که کاسمون دریا نمی شه ولی دریایی می شه :) و بعد گفتن اون دریا مصداق چیست و اون قلبی که مثل دریاست قلبه چه شخصیه . اینکه چطوری به این قلب متصل بشیم  رو قراره تو ویدیو های بعدی بهمون بگن :) درسمون راجع به مهدویت بود. خلاصه انجام دادن تکالیف درس اندیشه لذت بخش شده :) 

۳. ماه رمضان هم داره میاد و من فکر می‌کنم نه تنها براش آماده نشدم ، بلکه نکنه شاید هیچوقت دعوت نشم ؟ نکنه فقط چند روز گرسنگی بکشم ولی هیچوقت در مهمانی‌ای که ازش می‌گن شرکت نکنم ؟!

۴.تصمیم گرفتم ، تمرینِ نقاشی انجام بدم . فکر کردم برای یک پرنده که تنها مهارتش شستن ظرف‌های صبحانه‌ست ، کشیدن تصاویری که در هنگام انجام وظیفه به ذهنش میاد ، بدرد بخور و سرگرم‌کننده باشه :) ( و ازونجائیکه نقاشیم خوب نیست ، خیلی طول می‌کشه تا بتونم یک‌عکس از یک نقاشی معمولی ، براتون بذارم ! )

۵.خیلی خوشحال میشم اگه به این

فایل صوتی ، گوش بسپارید :)

 

 


جالب می‌شه اگه ، هرچیزی رو که با چشم‌ها دیده می‌شن، بشه ثبت کرد :)

این یک تمرین عکاسیه ! برای توضیحات بیشتر می‌تونید به وبلاگ

نورا و

چارلی مراجعه کنید :)) ممنونم ازشون .

عکس‌ها به ادامه‌ی همین پست اضافه می‌شن :) 

 

۱. یک چیزِ زرد 

 

۳. چراغ‌های شهر 

 

۲.آسمان صبح

 

۴. کفش‌های پدر 

 

۵.ابرها

 

۶.ضدّ‌نور 

مثلا ضدّنور هستن ایشون :) 

 

۷.نوردهیِ طولانی 

 

۸.چای

 

۹.‌عکاسی از بالا به پائین 

 

۱۱. مات

 

۱۲.کتاب‌ها

 

۱۳.الگو

نمی‌دونم این الگو حساب می‌شه یا نه ، ولی دوست داشتم آتش‌فشان‌های خاموشم رو به شما نشون بدم :)) 

 

۱۴‌. از یک زاویه‌ی باز

 

۱۵. از یک زاویه‌ی بسته

 

۱۶. سیاه و سفید 

 

۱۷. عشق

۱۸.بافت


جالب می‌شه اگه ، هرچیزی رو که با چشم‌ها دیده می‌شن، بشه ثبت کرد :)

این یک تمرین عکاسیه ! برای توضیحات بیشتر می‌تونید به وبلاگ

نورا و

چارلی مراجعه کنید :)) ممنونم ازشون .

عکس‌ها به ادامه‌ی همین پست اضافه می‌شن :) 

 

۱. یک چیزِ زرد 

 

۳. چراغ‌های شهر 

 

۲.آسمان صبح

 

۴. کفش‌های پدر 

 

۵.ابرها

 

۶.ضدّ‌نور 

مثلا ضدّنور هستن ایشون :) 

 

۷.نوردهیِ طولانی 

 

۸.چای

 

۹.‌عکاسی از بالا به پائین 

 

۱۱. مات

 

۱۲.کتاب‌ها

 

۱۳.الگو

نمی‌دونم این الگو حساب می‌شه یا نه ، ولی دوست داشتم آتش‌فشان‌های خاموشم رو به شما نشون بدم :)) 

 

۱۴‌. از یک زاویه‌ی باز

 

۱۵. از یک زاویه‌ی بسته

 

۱۶. سیاه و سفید 

 

۱۷. عشق

۱۸.بافت

 

۲۰ . یک دَر

 

۲۱. اسباب‌بازی


جالب می‌شه اگه ، هرچیزی رو که با چشم‌ها دیده می‌شن، بشه ثبت کرد :)

این یک تمرین عکاسیه ! برای توضیحات بیشتر می‌تونید به وبلاگ

نورا و

چارلی مراجعه کنید :)) ممنونم ازشون .

عکس‌ها به ادامه‌ی همین پست اضافه می‌شن :) 

 

۱. یک چیزِ زرد 

 

۳. چراغ‌های شهر 

 

۲.آسمان صبح

 

۴. کفش‌های پدر 

 

۵.ابرها

 

۶.ضدّ‌نور 

مثلا ضدّنور هستن ایشون :) 

 

۷.نوردهیِ طولانی 

 

۸.چای

 

۹.‌عکاسی از بالا به پائین 

 

۱۱. مات

 

۱۲.کتاب‌ها

 

۱۳.الگو

نمی‌دونم این الگو حساب می‌شه یا نه ، ولی دوست داشتم آتش‌فشان‌های خاموشم رو به شما نشون بدم :)) 

 

۱۴‌. از یک زاویه‌ی باز

 

۱۵. از یک زاویه‌ی بسته

 

۱۶. سیاه و سفید 

 

۱۷. عشق

۱۸.بافت

 

۲۰ . یک دَر

 

۲۱. اسباب‌بازی

 

۲۲. خیلی رنگارنگ


 

زیرِ آسمانِ بعد از باران می‌نشینم

چشم بر پاکیِ بی‌انتهایش می‌دوزم

آسمان ، این بی‌نهایتی را از تو گرفته‌است

همانند پهنای بی‌کرانش

باد هو‌هو می‌کند ، طراوتش را احساس می‌کنم

مرا در آغوش می‌گیرد

او نیز ، وسعتِ مهربانی‌اش را از تو گرفته‌ست

همانگونه که سبکی و بی‌رنگی‌اش را

پرندگان نجواکنان پرواز می‌کنند

آری ، پس از باران ، با سرزندگی آواز می‌خوانند

آنها نیز ، آزادی‌شان را در بندِ تو ، یافته‌اند

همانگونه که نغمه‌‌ی شکرگزاریِشان را

زیر آسمان ، پس از باران ، نشسته‌ام

آسمان و چهره‌‌ای بی آلایش

باد و رهاییِ تازه‌کننده‌اش

پرنده و بال‌های سرزنده‌اش

آن‌ها را می‌بینم و حسرت می‌خورم

که زیرِ باران نبوده‌‌ام

کاش آنقدر سبک بودم

تا باد ، پاهایم را از زمین جدا می‌کرد

آماده بودم

تا پرنده بال‌هایم را باز‌می‌گرداند

سزاوار بودم

تا آسمان ، خانه‌ی ازلی‌ام ، در را به رویم می‌گشود

و همگی به اراده‌ی تو 

مرا به تو باز می‌گرداندند

این دعای من‌ست

پس از باران

پس از باران ، گونه‌هایم خیس می‌شوند

قلبم می‌بارد

من این دعا را تکرار می‌کنم

و از جا برمی‌خیزم .


سلام :) فکر کنم اولین‌باره ابتدای یک پست سلام می‌دم  :) چون‌که حس می‌کنم خیلی وقته نبودم ، با اینکه هرشب سر می‌زنم ولی نسبت به قبل حضور کمرنگ‌تری از خودم می‌بینم . با چالش

مینیمالیسم دیجیتال آشنائی دارید ؟ :) ( بطور خلاصه یک چالش برای کنترل رفتارمون در برابر فناوری‌های گوناگون و فراوان امروز ) من این چالش رو شروع کردم و می‌خوام شرحِ ، تقریبا یک هفته در این چالش بودنم رو با شما به اشتراک بذارم :)

من توی خونمون یک‌سری وظایف دارم نسبت به خودم و دیگران ، مثل مسواک زدن ، مرتب کردن تخت و صرف صبحانه ، که مربوط به خودمه و شستن ظرف‌های صبحانه ( تنها کاری که بالاخره دارم یک مهارتی توش کسب می‌کنم ) و ضدعفونی کردن دستگیره‌ها و کلید‌های برق ( خونه‌ی ما بدلایلی خیلی محتمل آلوده شدن به ویروس کروناست ) که وظایفی هست ، نسبت به دیگران . قبل این چالش ، من خیلی سریع و سَرسَری همه‌ی این‌ها رو انجام می‌دادم تا برم گوشیمو روشن کنم و ببینم در دنیا چه خبره ‌. بعد این چالش من تصمیم گرفتم وقتمو بیشتر سر کار‌های روزانم بذارم تا حواسم کمتر به گوشیم پرت بشه ، اولش فقط برای این بود ، ولی الان من واقعا به اون کارهای کوچیک علاقه‌مند شدم :) من واقعا موقع تمیز کردن دستگیره‌ها و اسپری کردن ماده‌ی ضدعفونی کننده خیلی جدی می‌شم ، این کار مهمیه و من با دقت انجامش می‌دم تا از سلامتی خانوادم محافظت کنم :) راجع به ظرف‌ها چیزی نمی‌گم چون به تازگی یک بشقاب رو شکستم و غرورم جریجه‌دار شده :)

یکی از همین روزهای چالش که نا‌امیدانه پشت میز ،  روی صندلی چرخ‌دار ، نوسان می‌کردم و با غبطه به خواهرم که آزادانه انگشتاشو روی صفحه‌ی گوشیش می‌کشید ، چشم دوخته بودم ، تاب نیاوردم و گوشیمو برداشتم ، رفتم قسمت ضبط صدا و دلم رو زدم به دریا . هرچی دکلمه‌ی بالبداهه ، شعر ناگهانی ، درد و دل و ازین قسم بود ضبط می‌کردم و بهشون گوش می‌دادم و می‌خندیدم ‌. من واقعا عذرخواهی می‌کنم از آدمایی که صدای من رو می‌شنوند ، ولی من به‌خاطر شنیدنش خیلی خوشحالم ، اولش واقعا بهت‌زده شدم  ، مدت‌ها بود اون صدا رو نشنیده بودم و تو ذوقم خورد که همچنین صدایی دارم ، ولی بعدش که صداهای بیشتری از خودم ضبط کردم ، فهمیدم همین‌که من یک صدا دارم و می‌تونم  باهاش حرف بزنم خیلی فوق‌العادست :) مهم نیست که دوست داشتم یکم احساس داشته باشه و همینطور گرم باشه ، ولی الان دیگه دوستش دارم ، بهرحال این صدا اون‌موقع که نزدیک بود چالشمو بهم بزنم سرگرمم کرد و یک‌جورایی نجاتم داد :))


بنظر میاد تا ۳۹ سالگی راهِ زیادی باشه ، اما وقتی پشت سرم رو نگاه می‌کنم ، به فکرم می‌رسه که این بیست سال می‌تونه اندازه‌ی یک چشم به‌هم زدن بگذره :) با اینکه همیشه بالایِ کوهِ آینده رو پر از ابر می‌دیدم ، سعی کردم کمی خودم رو راحت بذارم ، از تخیل‌ام استفاده کنم و ببینم ابر‌ها چه شکلی به خودشون می گیرن :)

 بیست سالِ دیگه ، اگر خدا بخواد ، پرنده یک‌جاهائی همین اطرافه :) اگر دوست داشتین ملاقاتش کنید ، اگر هنوز من‌رو یادتون بود :) ، می‌تونید به یک مدرسه‌ی دبیرستان یا راهنمایی اطرافتون مراجعه کنید ، مدرسه‌ی دخترانه یا پسرانه ؟! خب انتخابش با شماست :) تا وقتی نوجوان‌هائی باشن با قلبی به لطافت برگِ شکوفه و ذهنی به دل‌انگیزی پنجره‌ی رو به باغ ، این چیزها خیلی اهمیت ندارد ‌. پس پیدا کردن یک مدرسه کوچک و قدیمی ، یا بزرگ و جدید ، در شهر یا روستا ، کار سختی بنظر نمیاد :) وارد مدرسه که شدین ، خوب گوش کنید و ببینید از پشت درِ کدام کلاس صدای برخورد گچ با تخته‌سیاه یا کشیده شدن ماژیک روی وایت‌برد ، شنیده می‌شه . دقیقا کدام صدا ؟! خب ، این هم انتخابش با شماست :) خیلی اهمیتی ندارد روی تخته سیاه بنویسی یا سفید ، وقتی قرار باشه جرعه‌ای نور به کسی بنوشانی صدای مشابهی ایجاد می‌شود . درِ آن کلاس را باز کنید ، اگر قبلش در بزنید  نشانه‌ی احترام شما به کلاسِ درس می‌باشد ، ولی اگه یکهو از شنیدن صدایِ چندین پرنده با هم هیجان‌زده شدید و یادتون رفت در بزنید ، اشکالی ندارد :)) در کلاس ما به رویِ همه بازه :) خب شما در رو باز کردین ، روی سکو ، روبروی تخته دنبال من نگردین ، من یک آدم بزرگسالم که پشت یک نیمکت کنار پرنده‌ها نشستم :)) نگران نباشید و جلو بیاین ، با همدیگر چیز‌های قشنگ‌تری می‌شه یاد گرفت :) 

اگر احیانا توی مدرسه منو پیدا نکردین ، که احتمالش خیلی کمه ، باز هم من آنقدر مشتاق ملاقات با شما هستم که آدرس‌های دیگری هم بهتون بدم . شما می‌تونید به یک پارک یا بوستان نزدیک محل ست‌تون یا هر فضای سبزی که دوست داشتید ، مراجعه کنید ، اگر سر ظهر بیاین احتمالا موفق نمی‌شیم همو ببینیم ، من تا بعد از ظهر مدرسه‌ام ، همون مدرسه‌ای که نتونستید پیداش کنید . و در پارک ، یا بوستان ، یا کنار یک رودخانه ، روی نیمکت پارک‌ یا زیراندازی که روی چمن‌ها پهن شده ، یکی دو تا کتاب به همراه دفترنقاشی و چندتا مداد رنگی می‌بینید ، بهتون پیشنهاد می‌کنم سراغِ اون دفتر نقاشی نرین :) چیز جالبی نداره براتون ، ولی می‌تونید کنار وسایلم بشینید و کتاب‌ها رو ورق بزنید :) پیشاپیش عذرخواهی می‌کنم بابت تاخیر ، اما اگر یکم خودتون رو بیشتر با کتاب سرگرم کنید ، یا به تماشای منظره‌ی اطراف بپردازین ، پرنده با دوتا بستنی ، یا نوشیدنی سرد یا گرم ، متناسب با فصل ، از همون سمتی که خورشید در حال غروب کردنه ، پیداش می‌شه :)) 

نهایتا اگر خورشید غروب کرد و پرنده‌ای پیداش نشد ، کمی بیشتر صبر کنید تا هوا تاریک شه ، در راه برگشت به خونه ، ستاره‌ها و ماه رو در آغوش بکشید ، خونه که رسیدین با اولین وسیله الکترونیکی که نمی‌دونم بیست سال دیگه چه چیزهای جدید دیگری میان ، وارد اینترنت بشین ، اول برین مرکز مدیریت‌تون رو چک کنید و اگر پیامی از من براتون نیومده بود ، دیگه اگر من جای شما بودم واقعا ناراحت می‌شدم که تا این حد به بازی گرفته شدم ! ولی باز هم از شما پوزش می‌خوام ، می‌تونید بیاین اینجا :) من اینجا هستم :) تا وقتی شما باشید :))

 

در ادامه : ممنون از سولویگ برای اینکه من رو دعوت کرد :) نمی‌دونم درست انجام دادمش یا نه ! ولی موقع نوشتن‌اش حس خوبی بهم داد ، تا حالا انقدر آینده رو نزدیک دیده بودم ؟

خیلی خوشحال می‌شم شما هم اگر دوست دارین  ، تصورتون رو از بیست سال آینده‌‌ بنویسید :) 

 


خاطره‌ای که امروز می‌خوام تعریف کنم ، به همون ۵ ، ۶ سالگیم یا کوچکتر بر‌می‌گرده که ما یک سفر به شهر آستارا داشتیم ‌. این خاطره دو تا بخش داره ، بخش اول داستان ؛ من همراه با خانوادم داشتیم تو بازار  راه می‌رفتیم ، از این بازار‌های نزدیکِ ساحل که غرفه غرفه‌ست ، چیزی که یادم میاد غرفه‌ها و دست‌فروش هاست :) در  حینِ این پیاده‌روی یک اتفاقی افتاد که من ناراحت شدم ، یادم نمیاد درست ، یادمه از این کلاه حصیریا گرفتیم و یکیش که دست پدرم بود توسط باد برده شد و من ناراحت شدم ، یک‌چیزی مثل این تو ذهنمه ، واسه همین که ناراحت شده بودم تصمیم گرفتم خودم رو گم کنم ، پس وقتی دیدم مادر و پدر و خواهرم حواسشون نیست راهمو ازشون جدا کردم و بین جمعیت مخفی شدم ، دیدم که خانوادم متوجه شدن من نیستم و اطراف رو با نگرانی نگاه می‌کنن ، اما ازونجائی‌که بازار تقریبا شلوغ بود ، برای چند لحظه جمعیت جلوی دیدم رو گرفت و بعدش منم خانوادم رو گم کردم '_' ازونجائی‌که بچه‌ی باهوشی بودم ! D: رفتم پارکینگ ساحلی که نزدیک بود ، جای ماشین و مادر پدرم هم تقریبا همزمان اونجا رسیدن D: بازار و پارکینگ خیلی نزدیک‌ به هم بودن ولی در حقیقت من تقریبا بطور شانسی ماشین رو پیدا کردم و لطف خدا بود واقعا وگرنه شوخی‌شوخی گم می‌شدم ! اینکه تصمیم گرفتم که خودم رو گم کنم هم دلیل علمی‌ای نداشت راستش ، فقط ناراحت و عصبی بودم و می‌خواستم توجه‌شون رو به خودم جلب کنم ولی واقعا کار اشتباهی بود و نادم و پشیمونم و تازه ! اگر اشتباه نکنم شما تنها افرادی هستید که می‌دونین من از عمد خودم رو گم کردم D: بقیه فکر می‌کنن من واقعا گم شده بودم . 

بخش دوم ؛

من و خواهرم رفتیم کنار ساحل تا بازی کنیم ، یک دختربچه و پسربچه‌ی دیگر هم که بنظرمیومد از یک خانواده باشن اونجا بودن و ما باهم بازی می‌کردیم ، راستش این قسمت برام غیرقابل لمس شده تقریبا ، (این‌‌که بچه‌ها تا کنار هم قرار می‌گیرن با هم هم‌بازی می‌شن و برای مدتی خودشون رو سرگرم می‌کنن ، در آخر درحالی‌ از هم جدا می‌شن که شاید اسم هم‌دیگر رو هم نپرسیده باشن ! ولی خاطره ممکنه باهاشون بمونه ) بله ، خلاصه کنم حرفم رو ما داشتیم با هم بازی می‌کردیم ، من و خواهرم تو قسمت کم عمق دریا بودیم و هم‌بازی‌هامون هم توی ساحل ، که ناگهان خواهرم گفت فلانی (یعنی من :)) اون چیه روی کمرت ، یک چیز سیاهیه ، میله‌ست ؟ ( شایدم زباله ! ) و شروع کرد  به دقت نگاه کردن و بررسی کردن که چیه ؟  در واقع مار بود D: هنوز حالت چهره‌ی اون پسربچه‌ی کوچولوی  که بلند بلند می‌گفت مار مار ! به‌صورت محوی تو ذهنمه :)) بعدش هم منو خواهرم جیغ و داد کشان دویدیم توی ساحل ( احتمالا ! چون خواهرم خیلی از مار می‌ترسه فکر کردم موقع فرار جیغ زدیم ولی یادم نیست در حقیقت D: ) بعدش نمی‌دونم چطوری ولی یک آقایی اون مار رو پیدا کرد و انداختنش توی بطریِ آب ! مثل‌اینکه مارِآبی بوده :) .

ایشونم کودکیِ من هستن :)

راستش عکس‌های زیادی از کودکی من وجود نداره ، بیشتر عکس‌هام مال دوران مدرسه‌ست و چند‌تا هم هست که  عکس مشترک من و خواهرمه :) برای همین چند‌تا عکسی که فقط از خودم عکس گرفتن رو خیلی دوست دارم :)) پس ببخشید که بی‌کیفیته ولی واقعا دوست داشتم به شما هم نشونش بدم :) .


در یک سریالی ، یک نقل قولی شنیدم با این مضمون که داستان زندگی هر آدمی فقط برای خودش جالبه ؛ فکر کنم برای من‌ همینطور باشه :) هرچقدر هم که خاطرات خوبم رو مرور می‌کنم بازم زیبایی خودشون رو دارن و ازشون خسته نمی‌شم :)) . حالا من اون قسمت " فقط" برای خودش جالبه رو نادیده می‌گیرم و یک خاطره از دوران کودکیم براتون تعریف می‌کنم . 

بله ؛ این خاطره راجع به ظرف شستنه D: اگر اشتباه نکنم ۵ یا ۶ سالم بود ، بعد از ظهر بود ، من و پدرم خونه بودیم و مادر و خواهرم رفته بودن بیرون . دیدم ظرف‌ها نشسته‌ان ، ازون‌جائیکه من بچه‌ی ناسازگاری بودم و خیلی مادرمو اذیت می‌کردم با خودم گفتم خوب می‌شه اگر ظرف‌ها رو بشورم تا اینطوری مامانمو خوشحال کنم D: ( البته دقیقا این رو نگفتم  ، فقط یادم میاد می‌خواستم وقتی مامانم برگردن و ببینن ظرف‌ها شسته‌‌ست خوشحال بشن .) پس رفتم پای ظرف‌شویی ، یک سکو کوچیک هم گذاشتم زیرِ پام و شروع کردم به شستن ظرف‌ها . پدرم توی پذیرایی بودن و اون زمان ، آشپزخونمون از این اتاقی‌ها بود که اپن نداشت و در داشت ، پس پدرم اِشرافی به داخل آشپزخونه و اینکه من دارم چیکار می‌کنم ، نداشتن :) . خلاصه ظرف‌ها رو کفی کردم و اومدم آب بکشم ، که دیدم خب ظرف رو که آب کشیدم بعدش باید کجا بذارم ؟! معلومه دیگه ، سرجاشون ! پس هر ظرفی رو که آب می‌کشیدم از سکو میومدم پائین ، می‌رفتم می‌ذاشتم تو کابینت ، سرجاش :) ‌.بعد‌ها اینطور تعریف کردم که آره ، من به زورِ سکو دستم به شیر آب رسیده بود ، دیگه قدم به آب‌چکان نمی‌رسید ، ولی واقعیت اینه‌که من اصلا نمی‌دونستم ظرف‌ها رو باید گذاشت تو آب‌چکان :) فکر می‌کردم روندش همینه . سرتون رو بیشتر بدرد نمیارم ، درست به‌یاد ندارم ، هنگام ارتکاب جرم دستگیر شدم یا وقتی کارم تموم شد و منتظر پاداش بودم ، درست یادم نمیاد اما بالاخره مامانم اومدن و. :) صحنه‌ی بعدی که یادمه ، خواهرم داشت تو آشپزخونه دونه دونه بشقاب‌ها و قاشق چنگال‌های خیس رو با دستمال خشک می‌کرد .

+ چطور بود ؟ بازم به اشتراک بذارم خاطراتم رو ؟ D: اگر خوشتون نیومد ، واقعا بگین :) بهرحال اون نقل قولی که اول پست بهش اشاره کردم ممکنه درست باشه و این صحبت‌ها فقط برای خودم جذاب باشن :)) .

 


آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها