سلام پدر عزیزم :) 

استاد عزیزم و معلم عزیزم :) من را می‌شناسید ؟ اجازه دهید ابتدا خودم را معرفی کنم ، من همان پرنده‌ای هستم که یکروز آمد به گلفروشی و شما را خرید :) آه ، یعنی پیکسلتان را ، بعد هم وصل کردمش به کیفم ، اما خجالت کشیدم ، خجالت می‌کشیدم که تصویر خندان شما را روی کیفم دارم ، نه روی قلبم ! تا اینکه یکروز شما را از توی کتابخانه برداشتم :) یعنی کتاب‌تان را ، استاد عشق را ، شما را :) 

کلمه ها یکی یکی در چشم‌هایم می‌افتاد ، مثل قطره‌ای که توی آب بیافتد ،  سرودی در قلبم نواخته می‌شد ، سرودی که فقط عشق می‌توانست آن را بنوازد و تلاش ، آن را سَر دهد. استاد عزیزم ، خدا را شکر می‌گویم که سر کلاس درس شما حاضر شدم و شکوفه‌های مهربانی و تلاش و سخت‌کوشی و زندگی ، ردای دل‌انگیز بهار را بر قلبم پوشاند.

نمی‌خواهم نامه‌ام طولانی بشود و وقت با‌ارزشتان را بگیرم ، احتمالا شما الان دیگر باید سرتان خلوت باشد ، دیگر لازم نیست از صبح بعد از نماز تا نیمه‌های شب بیدار بمانید ، اما مطمعنم هنوز هم برای تمام کارهایتان برنامه می‌ریزید ، خلاصه که من هم نمی‌خواهم خیلی پرحرفی کنم و شما اذیت شوید :) 

عذر می‌خواهم برای آن روزهائیکه امتحان فیزیک داشتم و درست‌حسابی نخواندم ، عکستان را که می‌دیدم حسابی از شما خجالت می‌کشیدم ، پس پیکسلتان را از روی کیفم برداشتم و توی قفسه‌ی کتاب‌ها قرار دادم . فایده‌ای نداشت ، شما دیگر توی قلب من بودید و من با تمام وجود بخاطر کم‌کاری ها و تنبلی های وروجکم ، آب شدم ، مثل یخی که زیر اشعه‌ی آفتابِ عبور داده شده از ذره بین قرار بگیرد . ( آن اشعه عشق شما و آن ذره بین قلب پر شده از محبتتان بود :) )

ممنونم که شب‌ها وقت می‌گذاشتید و خاطرات ارزشمندتان را برای پسرتان تعریف می‌کردید ، چون حالا فردی مثل من توانست با خواندن استاد عشق ، غمگین شود هنگامی که آن همه ظلم بر شما روا شد ، کنار شما باشد وقتی با نگرانی در محضر اینشتین و دیگر دانشمندان سخن می‌گفتید ، لبخند بزند زمانی‌که اولین مدرسه‌ی معلم ها را در ایران تاسیس کردید و متحیر شود چون ذره‌ای از وجود شما را شناخته است‌.

مهم نیست کجا باشم ، در یک چادر ایل نشین؟ در یک کلاس کاه‌گلی واقع  در روستایی دور افتاده ؟ مدرسه‌ای قدیمی در حومه‌ی شهر ؟ از پر احساس‌ترین نقطه‌ی قلبم آرزو می‌کنم ، روزی از آن بالا من را با دستان گرمتان نشان دهید و بگوئید ؛ من به این پرنده افتخار می‌کنم :) 

تقدیم به پدر ، استاد و معلم عزیزم ، پروفسور حسابی :)) 

درسته پروفسور حسابی شخصیت خیالی نیستن ، ولی شخصیت کتاب استاد عشق هستند :) (امیدوارم که خیلی تخلف نکرده باشم در قوانین :) )

 

ممنون از

آقاگل برای ساخت این بازی وبلاگی قشنگ ، و از

سولوِیگ عزیز که پائین نامشون گفتن هرکسی این پست را خواند و دوست داشت ، می‌تواند بنویسد D: خوشحال شدم که یکی مرا دعوت کرده :) 

من هم دعوت می‌کنم از

گربه‌بزرگ ، آقای

علی و  

هری   و

صنما‌ی عزیز :) و هر بلاگری که این پست را خواند و دلش خواست در این بازی شرکت کند :)) (خیلی خوشحال می‌شم اگر شرکت کنید تا بتونیم نامه‌هایتان را بخونیم اما اگر بدلیل مشغله یا عدم علاقه و هر دلیل دیگری نتونستید شرکت کنید ، همین‌که تونستم از این بلاگر‌های عزیز دعوت کنم هم ، برام با ارزش بوده ) 

 


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها