عکسنوشت: دیروزی که به امروز نگاه میکنه و امروزی که به فردای نامعلوم خیره شده :)
آینه میگوید : دو سال پیش ، پرنده آمد جلوی من ایستاد ، نگران بود ، پای او که در میانست نمیداند چطور آدم باشد ، یادش میرود سلام و احوالپرسی و حرف و .نفس کشیدن را. صدای زنگ در را میشنود ، دوستش وارد اتاق میشود و جلوی من مینشیند ، کمی با همصحبت میکنند ، مثل اینکه وقت رفتن است.
پرنده میگوید : کنار مبل ایستادهام ، پایم خواب رفته وگرنه جایم را عوض میکردم ،تولد دوستمان است ، همانکه دو ماه پیش تصادف کرد و دو هفتهای بیهوش بود ، الان حالش بهتر است ، با بچههای کلاس آمدهایم خانهشان ، من قبلا آمده بودم ، اما تو اولین بار بود که دوستمان را در آن حال میدیدی ، به اتاق رفتی و گریه کردی . بقیه آمدند آرامت کنند ، بعضیها باور نمیکردند تو داری گریه میکنی ، آنها گمان میکنند تو اصلا احساسی نیستی ، اما دوستانی که خوب تو را میشناسند میدانند ، تو خیلی مهربان و با احساسی:))
ماشین میگوید : ضبط شروع به خواندن کرد ، پرنده روی صندلی شاگرد نشسته و بیرون را تماشا میکند ، دوستش روی صندلی عقب . آهنگ "نرو ای دوست" پخش میشود و پرنده را حسابی در فکر غرق میکند ، به خانهی دوستش که میرسند پایین میشود و خداحافظی میکند ، انگار نه انگار که قرار نیست او را تا بعد از عید نبیند، به یک بغل کردن خشک و خالی راضی میشود ، معلوم است که فکرش جای دیگریست. از آن روز به بعد آهنگ ایرانی موردعلاقه پرنده نرو ای دوست شد. فکرش را میکردم.
آینه ادامه میدهد : صدایش را میشنوم ، دارد با مهمان ها احوالپرسی میکند ، اما چه احوالپرسیای ، وارد اتاق میشود ، مادرش که فهمیده حال چندان مساعدی ندارد ، به خالهاش قضیه تصادف آن دوست را میگوید ، مادر گمان میکند پرنده بابت آن ناراحت شده؟ خب ، شاید بیرحمانه باشد ، اما این ناراحتی بوی آدم دیگری را میدهد.
امروز میگوید : رفت سر کشو ، آن پوشهی آبی را برداشت ، نوشته ها را یکی یکی ورق زد ، چقدر دیوانه بود آن روزها ، عجیب نیست که دلش برای آن موقع تنگ شده؟ گوشیش را برمیدارد ، به گمانم از آخر تصمیم گرفت ، از چه ، برای شما بنویسد .
آینه میگوید : به پشتی زیر من تکیه زده ، دارد این کلمات را تایپ میکند ، صورتش را نمیبینم ، اما نگرانی را چرا ، خب پرنده شماها را خیلی دوست دارد ، نمیدانم حرفهای من را چطور میشنود که دارد برایتان مینویسدشان ، او هیچوقت پای حرفهای من ننشسته بود . بهرحال نگران است این نوشتهخستهتان کرده باشد ،از خاطرات دو سال پیشش بود ، آن روز ها که جنون از سر و کولش بالا میرفت ، حالا از فکر کردن به آن روزها دیوانه میشود ، عجب بچهای! ازش میخواهم آخر پست یک چیزی برایتان بگذارد تا خستگیتان در رود :)
نظرخواهی: اینکه بعضی پاراگراف ها رو رنگی میکنم چطوره؟ قصدم این بود که چشمتون هنگام خوندن اذیت نشه ، ولی بعضی وقتا ترکیب بهم ریخته و بی نظمی میشه نه؟
درباره این سایت