مدتی بود که حس می کرد ، قلبشنمی تپد ، روحش نفس نمی کشد .گاهی به جای هوا لیترها خفگی در ریه هایش میریخت .
چشم هایش را بسته بود و روی لبه ی پرتگاه تاریکی ، با سرعت می دوید.
اما رها نشد ، دست هایش ، روحش ، قلب سنگی اش !
" آیا انسان گمان می کند بی هدف رها می شود ؟!"(قیامه 36)
عکس: 18 آذر 1398
درباره این سایت