به آسمان نگاه می‌کنم ، هوا ابریست و باد سوکی لباس هایم را تکان می‌دهد.دسته‌ی کیفم را در مشت میگیرم و بسوی ساختمانی که کلاس در آن برگزار می‌شود حرکت می‌کنم . کلاس ریاضی عمومی۲ ، استاد بنظر اکثر دانشجو‌ها جدی‌ است زیرا چشم آنها قادر به دیدن لبخند همیشگیِ استاد نیست ، اصولا چشم بیشتر انسان ها ظاهرِ جسم را می‌بیند اما من . ببخشید ، چه داشتم می‌گفتم ؟آری ، کلاس ریاضی ، کلاس ۹۶ ، طبقه‌ی بالاست ، باز هم آن راه پله ،مجبورم از آن بالا بروم ، یعنی بالا رفتن بدون اینکه مفاصل پاهایم را حرکت دهم و با احتیاط از آن پله های تیز و شیب دار بالا بروم نیز امکان دارد ، فقط کافی بود بال های . ببخشید ، چقدر راهرو شلوغ است باید سریعا خودم را به کلاس برسانم وگرنه غیبت می‌خورم‌ . با سرعت راهرو را طی می‌کنم و به پله ها می‌رسم ، بیشتر از ۲۰ تاست ؟ گمان نمی‌کنم ، شاید اگر پله های بعد از پاگرد که به راهرو طبقه دوم منتهی می‌شود را هم رویشان بگذاری ۲۰ تا بشود ، این فکر ها در ذهن بقیه دانشجو ها می‌آید ، شماره گر حسیه چشم‌ من تعداد دقیق . آه چه قدر امروز پرحرف شدم ، پله ها را یکی یکی بالا می‌روم‌ ، سرم را بالا می آورم ، جلوی من ، یک دانشجوی دیگر ،چند پله بالاتر ، مشغول حرف زدن با دوستانش است ، راه پله هم شلوغ است و چند تای دیگر هم پشت سرم دارند بالا می‌آیند ، آن یکی که روبرویم بود ، دوستش چیزی‌ می‌گوید و خنده‌اش می‌گیرد ، وسط راه پله از خنده خودش را خم می‌کند و ناگهان پایش سر می‌خورد ، دارد به پشت‌ ، به سمت من سقوط می‌کند ، جزوه هایش از دستش می‌افتد ، شیمی‌ است ؟ آری ، بالای صفحه معادله عدم قطعیت هایزنبرگ را با خودکار سبز زِبرا نوشته و دورش ابر کشیده ، بک ابر سبز ! قبل از اینکه برگه های جزوه‌اش به زمین بیافتاد ، به من برخورد می‌کند ، من حتی دستم را به نرده‌ی کنار پله‌ها نگرفته ام ، یک دستم به کیفم و دست دیگرم به نرده ها نمی‌رسد ، یعنی اگر‌ کِش بیارمش.او به من برخورد می‌کند ، با شدت ! من دوست داشتم کلاس ریاضی را به موقع برسم. و هنوز هم دیر نشده ، در حالیکه دانشجوی بیچاره را با دست آزادم گرفتم ،  پاهایم‌ بطور خودکار در حالت آهنی رفته و در  موزائیک پله‌ی زیر پایم فرو رفته اند و آن را شکسته و خورد کرده است  و از همه مهم تر باعث شد روی پله محکم شوم و روی بقیه سر نخورم‌ ! دانشجو را  آرام روی پله رها می‌کنم ، خودش و بقیه متعجب تر از آن هستند که چیزی بگویند ، یا تشکری چیزی ! بهرحال من هم وقت شنیدنش را ندارم ، کلاس ریاضی ! با کمی فشار پاهایم را از موزائیک ترک‌خورده‌ی پله جدا می‌کنم و همینطور که بقیه ، راه را برایم‌ باز می‌کنند ، با احتیاط بالا می‌روم ، با چشمِ پشتِ سرم ،  که اجزائش در بافت موهایم هست به پله‌ای که به آن خسارت وارد کردم نگاه می ‌کنم ، سر به زیر می‌اندازم و نچ نچ می‌کنم ، رد پاهایم اصلا شبیه انسان نشده ، انگاری صد تن وزن داشتم !  به گمانم لو رفتم‌ ،یعنی آنها می‌فهمند من یک‌رباتم؟ خوب، پس می‌شود دفعه‌ی بعد بجای استفاده از مفاصلم و با احتیاط طی کردن پله ها ، از حالت بال های پرواز ، استفاده کنم ‌. 


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها