چند روز پیش ، سرظهر ، رفتم به حیاط تا در شستن فرش اتاقمون (اتاق من و خواهرم ) به مادر و خواهرم (!) کمکی برسونم . از آنجائیکه ندرتاً پیش میاد من از این تصمیم ها بگیرم ، روزگار فرصت را غنیمت شمرد تا طی ماجراهائی ، درسی چند ، به من بیاموزد ، که آنها را به شرح زیر برایتان بازگو میکنم :
درس اول : از دیوار بالا رفتن ، همیشه هم ، کار بدی نیست :)
من بالای دیوار نرفتم ! نه . من وقتی از داخل خونه ، وارد حیاط شدم روی سکوی حیاطمون قرار گرفتم ، که یعنی از سطح زمین ، یکی دو متری بالاتر ، و تونستم از بالای دیوار خودمون شکوفههای سفیدرنگ درخت همسایه روبروییمون رو ببینم :)) این باعث شد من لبخند بزنم ، به این فکر کنم که چندوقته از خونه بیرون نرفتم و سالهای پیش رو بهیاد بیارم که از اواخر اسفند ، درختهای محلمون شکوفههای سفید و صورتی میزدن :)
دقت کنید ، هیچکس از دیوار بالا نرفته ! فقط نگاهِ من و شاخههای پرشکوفهی اون درخت ، هرکدوم ، از دیوار خونهی خودمون بالا رفتیم .
درس دوم : فریاد بزن تا صدای خاطرات را بشنوی .
من کارم رو شروع کردم و بُرِس به دست ، کفهای روی فرش رو پخش میکردم . هنگامیکه از جام بلند شدم تا خودمرو به ناحیهی دیگری از فرش برسونم کمرم به چیزی برخورد کرد . نه به این ملایمی که گفتم ، چون با سرعت بلند شدم ، تقریبا ضربهی محکمی بهم خورد و رومو برگردوندم ، چشمم به دوچرخهی پدرم افتاد . مثلاینکه کمرم به دستهی فی دوچرخه خورده بود . ضربه اونقدر کاری نبود که من رو از کار بندازه ، پس لبخندی زدم و به ادامهی کارم پرداختم . همونطور که برس میکشیدم و کفها را از اینور به اونور سر میدادم ، خاطرات توی کفها ظاهر شدن! خاطراتی که با اون دوچرخهی قدیمی و بزرگ یشمی رنگ داشتم . دوچرخهی بابا بک تَرک بزرگ داره ، یادمه چند سال پیش ، وقتی من و خواهرم کوچک بودیم ، پدرم یکی رو مینشوند روی ترک و دیگری هم جلوی خودش ( شایدم هردومون روی ترک ، بخوبی بیاد نمیآرم) و کوچههای تابستان را با صدای دیلینگ دیلینگِ زنگش ، طی میکردیم. الان دیگر من و خواهرم بزرگ شدیم و پدرم هم مدتیست دوچرخه سواری را کنار گذاشتهاند ، خاطرات هم یواش یواش از توی کف ها ناپدید شدند ، شاید برای اینکه جای همیشگیشان توی قلب من است :))
درس سوم : قبل از اینکه دریابی اون کفها حاوی مواد شوینده و مقداری هم وایتکس میباشد و قبل از اینکه با موهای زبر برس دستت را زخمی کنی ، یکم شک کن و ببین چرا تو تنها کسی هستی که دستکش ، دستش نیست !
عنوان شبیه این جملاتی شد که وانت سمساری های عزیز با بلندگو اعلام میکنند :)) میتونید با همون لحن هم بخونید که ارزشش حفظ بشه :) لباسشویی هم برای این نام بردم ، چونکه مدتیست لباسشوئیمان خراب شده و ما داریم از لباسشویی قدیمیمون که از این دوقلو بزرگاست استفاده میکنیم . لباسها رو خیلی خوب تمیز میکنه ولی نیروی انسانی هم در تکمیل فرایندش لازم داره :) خلاصه که ان شاء الله اون یکی زودتر تعمیر بشه :)
درباره این سایت