دوست دارم با شما حرف بزنم ، اما گمانم آنقدر رخت سیاه بر تن قلبم پوشاندهام که کلمات مثل پرندگانی در قفس ، خود را به اینسو و آنسو میزنند و زخمی میشوند اما راه خروجی پیدا نمیکنند ، این قفس خیلی کوچک است ، میشود شما بیائید و این کلمات را قبل از کنده شدن بال و پرشان نجات دهید؟
شما همیشه بودهاید ، اگر من ندیدمتان به این معنا نیست که شما نبودید ، به این دلیل است که من چشمهایم را بسته بودم ، روی از شما گردانده بودم . شما آن آفتاب گرمی هستید که سرچشمهتان نور آسمانها و زمین است ، شما آن آفتاب گرمی هستید که روی آب حوض میافتد و درخششی بیپایان ایجاد میکند . اما دل من مثل مرداب است ، اشکال از من است ، وگرنه شما آنقدر مهربانید که به سیاهی قلب من هم میتابید . راستش هرچه میگردم یک لیوان آب زلال در آن پیدا نمیکنم ! میشود شما یک قطره بهمن بدهید ؟ یک قطره از دوستداشتنتان ، که از هر اقیانوسی باارزشتر و پاکتر است ، یک قطره آب که تطهیر کند قلب آلودهام را . من شنیدهام شما برای آن آب دستهایتان را هم میدهید . !
میدانید ، حتی اسم شما هم معجزه است ،
یا حضرت عباس (ع) !
تولدتان مبارک عمو جان .
درباره این سایت